پرش به محتوا

خاقانی (قطعات)/خاقانیا به جاه مشو غره غمروار

از ویکی‌نبشته
خاقانی (قطعات) از خاقانی
(خاقانیا به جاه مشو غره غمروار)
  خاقانیا به جاه مشو غره غمروار گر خود به جاه بهمن و جمشیدی از قضا  
  کاندر جهان چو بهمن و جمشید صد هزار زادند و مرد و کار جهان هم بر آن نوا  
  رفت آنچه رفت و روی زمین همچنان نژند بود آنچه بود و پشت فلک همچنان دو تا  
  نه در نبات این بدلی آمد از قدر نه در نجوم آن خللی آمد از قضا  
  ما و تو بگذریم و پس از ما بسی بود دور فلک به کار و قرار زمین بجا  
  و آخر به نفخ صور کند قهر کردگار بند فلک گسسته و جرم زمین هبا  
  ای در برگزیده که غواص کرده‌ای در بحر فکر خاطر دردانه سنج را  
  آن گنج سر به مهر که خاقانیش نهاد ذهن تو برگشاد طلسمات گنج را  
  در حیرتم ز مهره‌ی فکرت که چون بود پنجی گرفته از دو طرف نقش پنج را  
  چون شاه بازگشت ز ابخاز روز عید فرمود چاشتگه گذری بر کلیسیا  
  من بانگ برکشیدم و گفتم که ای دریغ اسلامیان به کعبه و ما در کلیسیا  
  خاقانی ار به باره کشد دست بدتر است از ابرهه که پیل کشد جنگ کعبه را  
  دیگر لب بتان نزند بوسه تا زید این نذر کرد و رای زد آهنگ کعبه را  
  سوگند می‌خورد که نبوسد مگر دو جای یا مصحف معظم یا سنگ کعبه را  
  نظاره کنان به روی خوبت چون درنگرند از کران‌ها  
  در روی تو روی خویش بینند این است تفاوت نشان‌ها  
  خواجه یک هفته اضطرابی داشت دو شش افتاد چرخ ازرق را  
  رفت و رنگ زمانه پیش آورد تا کشد خواجه‌ی مزبق را  
  زیبقی را به رنگ باید کشت که به حنا کشند زیبق را  
  گفتی از شاهان تو را دل فارغ است دل ز شاهان فارغ است آری مرا  
  والی ری کز خراسان رفتنم منع کرد آن، نیست آزاری مرا  
  گر شدن ز آن سو کسی را رخصه نیست رخصه بایستی شدن باری مرا  
  من به پیران خراسان می‌شوم نیست با میران او کاری مرا  
  من به ری عزم خراسان داشتم ز آن که جان بود آرزومندش مرا  
  والی ری بند بر عزمم نهاد نیک دامن‌گیر شد بندش مرا  
  از یمین الدین شکایت کردمی لیک شرم آمد ز فرزندش مرا  
  بس فسادی کافت اخیار شد ار ضمیر روح مانندش مرا  
  ای در آبدار توانی ز پیچ و خم در آب شد ز شرمم صد راه زیر آب  
  تو چون کتان کاهی و من چون کتان کاه دل گاه زیر آتش و تن گاه زیر آب  
  حال من و تو از تو و من دور نیست از آنک تو آب زیر کاهی و من کاه زیر آب  
  بشنو ای پیر پند خاقانی خاک توست این جوان علم طلب  
  جان علم است فقر و علم تن است علم جان جوی و جان علم طلب  
  به خدایی که در ره عدلش بندگان را هزار آفت‌هاست  
  که مرا بی‌لقای خدمت او زندگانی کثیف و نازیباست  
  که به دل پیش خدمتم دایم گرچه اندر میان مسافت‌هاست