خاقانی (قطعات)/جان عطارد از تپش خاطر وحید
ظاهر
جان عطارد از تپش خاطر وحید | چونان بسوخت کز فلک آبی نماندش | |||||
جان وحید را به فلک برد ذو الجلال | تا هم فلک به جای عطارد نشاندش | |||||
هر کو در نقص دید در خود | کاملتر اهل دین شمارش | |||||
وان کایت جهل بست بر خود | فرزانهی راستین شمارش | |||||
هرکو هنری است و عیب خود گفت | با جان هنر قرین شمارش | |||||
عالم که به جهل خود مقر شد | از جملهی صادقین شمارش | |||||
خود را چو ستودهای نکوهد | عیسی فلک نشین شمارش | |||||
منصف که به صدق نفس خود را | خائن شمرد امین شمارش | |||||
وآنکس که به خود فرو نیاید | پویندهی حق گزین شمارش | |||||
عارف که نگشت خویشتن بین | معصوم خدایبین شمارش | |||||
دشنام که خود به خود دهد مرد | سرمایهی آفرین شمارش | |||||
ای خداوند بنده خاقانی | عذر خواه است عذر او بنیوش | |||||
آنچه خود میکنی ز فضل مگوی | و آنچه او میکند ز جرم بپوش | |||||
هر دو فرموش کن که مرد کریم | هم عطا هم خطا کند فرموش | |||||
چشم بر کار دوست دار چنان | که غیوران بر اهل پردهی خویش | |||||
رشک بر دوست برفزونتر از آنک | بر زن اختیار کردهی خویش | |||||
جنس زن یابی و نیابی کس | جنس یاران درد خوردهی خویش | |||||
سفرهای و بر او چو سفرهی گل | از برون سرخ و از درون زردیش | |||||
خواجه شد هندوی غلامی ترک | تا وفا دارد از جوان مردیش | |||||
ریت حق ببر معتزلی | دیدنی نیست، ببین انکارش | |||||
معتقد گردد از اثبات دلیل | نفی لاتدرکه الابصارش | |||||
گوید از دیدن حق محرومند | مشتی آب و گل روزی خوارش | |||||
خوش جوابی است که خاقانی داد | از پی رد شدن گفتارش | |||||
گفت من طاعت آن کس نکنم | که نبینم پس از آن دیدارش | |||||
منه غرامت خاقانیا نهاد فلک را | ببین فلک به چه ماند در آن نهاد که هستش | |||||
فلک به مسخرهی مست پشت خم ز فتادن | ز زخم سیلی مردان کبود گردن پستش | |||||
به شب هزار پسر جرعه ریخته به سرش بر | به روز مشعلهی تابناک داده به دستش | |||||
من که خاقانیم نموداری | مختصر دیدهام ز طالع خویش | |||||
گرچه هر کوکب سعادت بخش | برگذر دیدهام ز طالع خویش | |||||
بیت اولاد و بیت اخوان را | بسته در دیدهام ز طالع خویش | |||||
لیکن از هشتم و ششم خود را | کم ضرر دیدهام ز طالع خویش | |||||
بس که بیت الحیات را ز نخست | شیر نر دیدهام ز طالع خویش | |||||
باز وقت ظفر به بیتالمال | سگتر دیدهام ز طالع خویش | |||||
سر خر کو به خواب در بخت است | دورتر دیدهام ز طالع خویش | |||||
پس به بیداری آزمایش را | دم خر دیدهام ز طالع خویش | |||||
هست صد عیب طالعم را لیک | یک هنر دیدهام ز طالع خویش | |||||
که نماند دراز دشمن من | من اثر دیدهام ز طالع خویش | |||||
بر کس آزار من مبارک نیست | اینقدر دیدهام ز طالع خویش | |||||
به خدایی که کرد گردون را | کلبهی قدرت الهی خویش | |||||
که ندیدم ز کارداری عشق | هیچ سودی مگر تباهی خویش |