خاقانی (قطعات)/بر درد دل دوا چه لود تا من آن کنم
ظاهر
بر درد دل دوا چه لود تا من آن کنم | گویند صبر کن، نه همانا من آن کنم | |||||
درد فراق را به دکان طبیب عشق | بیرون ز صبر چیست مداوا، من آن کنم | |||||
گوئی زبان صبر چه گوید در این حدیث | گوید مکن خروش به عمدا، من آن کنم | |||||
گر هیچ تشنه در ظلمات سکندری | دل کرد از آب خضر شکیبا من آن کنم | |||||
یاران به درد من ز من آسیمه سر ترند | ایشان چه کردهاند بگو تا من آن کنم | |||||
آتش کجا در آب فتد چون فغان کند | در آب چشم از آتش سودا من آن کنم | |||||
آن نالهای که فاخته میکرد بامداد | امروز یاد دار که فردا من آن کنم | |||||
گفتی که یار نو طلبی و دگر کنی | حاشا که جانم آن طلبد یا من آن کنم | |||||
انده گسار من شد و انده به من گذاشت | وامق چه کرد ز انده عذرا، من آن کنم | |||||
کاووس در فراق سیاوش به اشک خون | با لشکری چه کرد به تنها، من آن کنم | |||||
خورشید من به زیر گل آنجا چه میکند | غرقه میان خون دل اینجا من آن کنم | |||||
فریاد چون کند دل خاقانی از فراق | از من همان طلب کن زیرا من آن کنم | |||||
ز کام نهنگان برون آمدیم | ز غرقاب دریای خون آمدیم | |||||
نه از بادیه بل ز طوفان نوح | به کشتی عصمت درون آمدیم | |||||
سه ماه از تمنای جنات عدن | به دست زبانی زبون آمدیم | |||||
سه ماهه سفر هست چلساله رنج | که از تیه موسی برون آمدیم | |||||
به سگجانی ار چون سکندر به طبع | در آن راه ظلمات گون آمدیم | |||||
چو خضر از سرچشمه خوردیم آب | هم الیاس را رهنمون آمدیم | |||||
ز غوغای زنگیدلان عرب | گریزان ندانی که چون آمدیم | |||||
از آن زاغ فعلان گه شبروی | ز صف کلنگان فزون آمدیم | |||||
ز خون خوردن و حبس جستیم عور | تو گوئی ز مادر کنون آمدیم | |||||
اگر سرنگون خواندهای مان رواست | که از ما از رحم سرنگون آمدیم | |||||
کو نزل عاشقان که منزل رسیدهایم | جان نورهان دهیم که نادیده دیدهایم | |||||
آزاده رسته از در دربند حادثات | رستی خوران به باغ رضا آرمیدهایم | |||||
چون چار هفته مه که به خورشید درخزد | یک هفته زیر سایهی خاصان خزیدهایم | |||||
بیجوش خون چو موکب ساغر گذشتهایم | بیچتر زر چو لشکر آتش دویدهایم | |||||
در نیم شب چو صبح پسین درگرفتهایم | در ملک نیمروز به پیشین رسیدهایم | |||||
از پشت چار لاشه فرود آمده چو عقل | بر هفت مرکبان فلک ره بریدهایم | |||||
گلگون ما که آب خور وصل دیده بود | بر آب او صفیر ز کیوان شنیدهایم | |||||
در عالمی که راه ز ظلمت به ظلمت است | از نور سوی نور شبیخون گزیدهایم | |||||
ای دل صلای قرصهی رنگین آفتاب | کز ره بلای آخور سنگین کشیدهایم | |||||
ای ساقیالغیاث که بس ناشتا لبیم | زان می بده که دی به صبوحی چشیدهایم | |||||
ای میزبان میکده ایثار کن به ما | بیغولهای که از پی غولان رمیدهایم | |||||
بیم است از آن که، صبح قیامت برون دمد | تا ور آه صور در دمیدهایم | |||||
ما ناوکی و دعوت ما تیر ناوکی | تیری کز او علامت سلطان دریدهایم | |||||
از صبح و شام هم به زر شام و سیم صبح | سلطان چرخ را به غلامی خریدهایم | |||||
در خاک کوی ریختهایم آبرو از آنک | ترسیدهایم از آب که سگ گزیدهایم ما | |||||
دل را کبود پوش صفا کردهایم از آنک | خاقانی فلک دل خورشید دیدهایم | |||||
ما حضرت عشق را ندیمیم | در کوی قلندران مقیمیم | |||||
هم میکده را خدایگانیم | هم درد پرست را ندیمیم | |||||
کوشنده نه از پی بهشتیم | جوشنده نه از تف جحیمیم | |||||
ما بندهی اختیار یاریم | آزاد ز جنت و نعیمیم | |||||
گر عالم محدث است گو باش | ما باری عاشق قدیمیم | |||||
بیزحمت پیرهن همه سال | از یوسف خویش با شمیمیم | |||||
آن آتش را که عشق ازو خاست | گاه ابراهیم و گه کلیمیم | |||||
بس روشن سینهایم اگرچه | در دیدهی تو سیه گلیمیم | |||||
اصل گهر از خلیفه داریم | عالی نسبیم اگر یتیمیم | |||||
این است که از برای یکدم | در چار سوی امید و بیمیم | |||||
خاقانیوار در خرابات | موقوف امانت عظیمیم | |||||
در دو عالم کار ما داریم کز غم فارغیم | الصبوح ای دل که از کار دو عالم فارغیم | |||||
کم زدیم و عالم خاکی به خاکی باختیم | و آن دگر عالم گرو دادیم و از کم فارغیم | |||||
عقل اگر در کشتزار خاک آدم ده کیاست | ما چنان کز عقل بیزاریم از آدم فارغیم | |||||
خاک عشق از خون عقلی به که غمبار آورد | ما که ترک عقل گفتیم از همه غم فارغیم | |||||
عشق داریم از جهان گر جان مباشد گو مباش | چون سلیمان حاضر است تخت و خاتم فارغیم | |||||
همدم ما گر به بوی جرعه مستی شد تمام | ما به دریا نیم مستیم و ز همدم فارغیم | |||||
محرم از بهر نهان کاران به کار آید حریف | ما که می پیدا خوریم از کار محرم فارغیم | |||||
این لب خاکین ما را در سفالی باده ده | جام جم بر سنگ زن کز جام و از جم فارغیم | |||||
چرخ و اختر چیست طاق آرایشی و طارمی است | ما خراب دوستیم از طاق و طارم فارغیم | |||||
تن سپر کردیم پیش تیر باران جفا | هرچه زخم آید ببوسیم و ز مرهم فارغیم | |||||
گر شما دین و دلی دارید و از ما فارغید | ما نه دین داریم و نه دل وز شما هم فارغیم | |||||
چند دام از زهد سازی و دم از طاعت زنی | ما هم از دام تو دوریم و هم از دم فارغیم | |||||
لاف آزادی زنی با ما مزن باری که ما | از امید جنت و بیم جهنم فارغیم | |||||
چند یاد از کعبه و زمزم کنی خاقانیا | باده ده کز کعبه آزاد و ز زمزم فارغیم | |||||
دلی داشتم وقتی، اکنون ندارم | چه پرسی ز من حال دل چون ندارم | |||||
غریق دو طوفانم از دیده تا لب | ز خوناب این دل که اکنون ندارم |