پرش به محتوا

خاقانی (قطعات)/بخ بخ ار فاروق ثانی را کنم مدحت به جان

از ویکی‌نبشته
خاقانی (قطعات) از خاقانی
(بخ بخ ار فاروق ثانی را کنم مدحت به جان)
  بخ بخ ار فاروق ثانی را کنم مدحت به جان کاجتهاد حیدری رای مصیبش یافتم  
  هر کجا در پیشگاه شرع دانش پیشه‌ای است پیشگاه منصب و صدر حسیبش یافتم  
  یک جهان چون من زکات استان خبر مقتداست کز نصاب علم دین صاحب نصیبش یافتم  
  چون علی اقضی‌القضات است و علی نام است هم کاندر احکام قضا رای عجیبش یافتم  
  گنج دین الحمد الله ایمن است از نقب کفر کاژدها سر نوک کلک او رقیبش یافتم  
  مار زرین کافکند تریاک کافور از دهان هر کرا دردی است چون فرمان طبیبش یافتم  
  فکرت او خنده‌گاه دوست را ماند بدانک چون خلیل از نار گل‌برگ رطیبش یافتم  
  خاطر او آب خضر و آتش موسی است ز آنک کز ز آب الطاف و هم ز آتش لهیبش یافتم  
  دهر پیر بوالفضول است ام صبیان یافته کز بنات فکر او عود الصلیبش یافتم  
  پیش تهذیب بنانش از هری را از فری ابجد آموزی نهم گرچه ادیبش یافتم  
  آن زمان کاقدام فرخ در عیادت رنجه کرد بکر دولت را ندا کردم مجیبش یافتم  
  لهجه‌ی من تیغ سلطان است در فصل الخطاب تا نگوید آن زمان تیغ خطیبش یافتم  
  زر سرخ ار شد پشیمانی سپید آتش گرفت چون توان گفتن که مغشوش و معیبش یافتم  
  طوطی ار پیش سلیمان نطق بربندد رواست هم سیاست بر سر مرغان رقیبش یافتم  
  بلکه گوید فاضلان رابط شمردم در سخن چون به خاقانی رسیدم عندلیبش یافتم  
  گوید استاد است اندر طرز تازی و دری نظم و نثرش دیدم و مدح و نسیبش یافتم  
  گرچه چون دارای مرق مشرقش دیدم ضمیر لیک چون عنقای مغرب بس غریبش یافتم  
  باد صبح از خاک کاشان تحفه‌ی خلقش مرا بوی طوبی داد کابستن به طیبش یافتم  
  گر دلم شد دوده انقاس دواتش ساختم ور تنم شد حلقه خلخال نجیبش یافتم  
  بر جناح راه دیدم روی خوبش گویم این حبذا آن ماه نو کاندر رکیبش یافتم  
  هم رضیع ملک سرمد باد عمر او چو عقل کز رضاع مکرمت جان را ربیبش یافتم  
  هست او سیاه چرده و من هم سپید سر با یار، من موافقه زین باب می‌کنم  
  او بر رخ سیاه، سپیداب می‌کند من بر سر سپید، سیاه آب می‌کنم  
  در چنین علت ای طبیب مرا مسهلی تازه ساختی هردم  
  من فرو مانده کب ریز نداشت قصر جنت مثال کعبه حرم  
  کعبه را مستراح نیست بلی نیست در جنت آب ریزی هم  
  وقت آن است کز این دار فنا درگذریم کاروان رفته و ما بر سر راه سفریم  
  زاد ره هیچ ندانیم چه تدبیر کنیم سفری دور و دراز است ولی بی‌خبریم  
  پدر و مادر و فرزند و عزیزان رفتند وه چه ما غافل و مستیم و چه کوته نظریم  
  دم‌بدم می‌گذرند از نظر ما یاران اینقدر دیده نداریم که بر خود نگریم  
  خانه و خانقه و منزل ما زیر زمین ما به تدبیر سرا ساختن و بام و دریم  
  گر همه مملکت و مال جهان جمع کنیم لیک جز پیرهن گور ز دنیا نبریم  
  خانه‌ی اصلی ما گوشه‌ی گورستان است خرم آن روز که این رخت بر آن خانه بریم  
  پادشاها تو کریمی و رحیمی و غفور دست ما گیر که درمانده‌ی بی‌بال و پریم  
  یارب از لطف و کرم عاقبت خاقانی خیر گردان تو که ما در طلب خواب و خوریم  
  هر خشک و تر که داشتم از غم بسوختم هر بال و پر که داشتم از دم بسوختم  
  از ناله هفت خیمه‌ی گردون شکافتم وز آه چار گوشه‌ی عالم بسوختم  
  چندین هزار نافه‌ی مشک امید را بر مجمر نیاز به یک‌دم بسوختم  
  بنگاه صبر و خرمن دل را به جملگی کردم به جهد با هم و در هم بسوختم  
  هر جوهری که بود بر این سقف لاجورد از شعله‌های آه دمادم بسوختم  
  گر چتر روز سوختم از دم عجب مدار منجوق صبح و پرچم شب هم بسوختم  
  از تف دل شرار به صحرا چنان زدم کز دود مهره در سر ارقم بسوختم  
  نیمی بسوختم دل خاقانی از عنا نیمی دگر که ماند به ماتم بسوختم  
  دوش از بخار سینه بخوری بساختم بر خاک فیلسوف معظم بسوختم  
  هر ساعت این خروش برآید مرا ز دل کای عم بسوختم ز غم ای عم بسوختم