خاقانی (قطعات)/ای جهان داوری که دوران را
ظاهر
ای جهان داوری که دوران را | عهد نامهی بقا فرستادی | |||||
وی کیان گوهری که کیوان را | مدد از کبریا فرستادی | |||||
عزم را چند روزه ره به کمین | راه گیر قضا فرستادی | |||||
پیش مهدی که پیشگاه هدی است | عدل را پیشوا فرستادی | |||||
آب دین رفته بود از آتش کفر | رفته را باز جا فرستادی | |||||
وقت قدرت سهیل را ز یمن | به سلام سها فرستادی | |||||
روز کین اژدهای رایت را | به مصاف و غزا فرستادی | |||||
کرکسان را ز چرخ چون گنجشک | در دم اژدها فرستادی | |||||
به سم کوه پیکران در رزم | کوه را در هوا فرستادی | |||||
ز آب تیغ کیالواشیری | آتش اندر وغا فرستادی | |||||
آخر نام خویش را بر چرخ | بیم نار بلا فرستادی | |||||
از سنا برق آتش شمشیر | عرشیان را سنا فرستادی | |||||
شررش در کواکب افکندی | دودش اندر سما فرستادی | |||||
کوه را زهره آب گشت وببست | کامتحانش از دها فرستادی | |||||
زهرهی آب گشتهی کوه است | که ثنا را جزا فرستادی | |||||
نی نی آن زر ز نور خلق تو زاد | که به خلق خدا فرستادی | |||||
هرچه خورشید زاده بود از خاک | هم به خورشید وا فرستادی | |||||
اعظم اسپهبدا به خاقانی | گنج خاقان عطا فرستادی | |||||
بدرهها دادی از نهان و کنون | حلهها بر ملا فرستادی | |||||
چشمهها راندی از مکارم و باز | قلزمی از سخا فرستادی | |||||
اسمانی که اختران دادی | مهر و مه بر قفا فرستادی | |||||
هر زری کافتاب زاد از کان | به رهی بارها فرستادی | |||||
پس ازین آفتاب بخشی از آنک | نقد کان را فنا فرستادی | |||||
پارم امسال شد به سعی عطات | که مثال رضا فرستادی | |||||
جان مصروع شوق را ز مثال | خط حرز و شفا فرستادی | |||||
چو سه حرف میانهی نامت | از قبولم لوا فرستادی | |||||
خاطرم مریمی است حامل بکر | که دمیش از صبا فرستادی | |||||
مریمی کش هزار و یک درد است | صد هزارش دوا فرستادی | |||||
من به جان کشتهی هوای توام | کشته را خون بها فرستادی | |||||
خون بها گر هزار دینار است | تو دو چندان مرا فرستادی | |||||
زین صلت کو قصاص کشتن راست | من شدم زنده تا فرستادی | |||||
گنج عرشی گشایمت به زبان | که مرا کیمیا فرستادی | |||||
همه دزدان گنج من کورند | تا مرا توتیا فرستادی | |||||
من نیایشگر نیای توام | که صلت چون نیا فرستادی | |||||
بخشش تو به قدر همت توست | نه به قدر ثنا فرستادی | |||||
همچنین بخش تا چنین گویند | که سزا را سزا فرستادی | |||||
فضل و فطنت سپاسدار تو اند | کاین عطیت به ما فرستادی | |||||
نشنوی آنکه حاسدان گویند | کاین همه زر چرا فرستادی | |||||
نفخهی روح اول البشر است | که به مردم گیا فرستادی | |||||
سال قحط انگبین و شیر بهشت | به لبی ناشتا فرستادی | |||||
ماه دی کرم پیله را از قوت | پیل بالا نوا فرستادی | |||||
کرم شبتاب را شب یلدا | در بن چه ضیا فرستادی | |||||
در سراب وحش به نیلوفر | ز ابر همت نما فرستادی | |||||
شاهباز کلاه گمشده را | در زمستان قبا فرستادی | |||||
بد نکردی و خود نکو دانی | کاین نکوئی کجا فرستادی | |||||
دانم از جان که را ستودم و باز | دانی احسان که را فرستادی | |||||
افسر زر چو شاه دابشلیم | بر سر بید پا فرستادی | |||||
ثانی اسکندری، ارسطو را | گنج بیمنتها فرستادی | |||||
شاه نعمان کفی و نابغه را | زر و فر و بها فرستادی | |||||
مصطفی دولتا سوی حسان | خلعه چون مصطفا فرستادی | |||||
مرتضی صولتا سوی قنبر | هدیه چون مرتضی فرستادی | |||||
برگشایم در فلک به دعات | که کلید دعا فرستادی | |||||
باش تاج کیان که بر سر چرخ | تاج عز و علا فرستادی | |||||
نیک مردی کجاست خاقانی | که در او درد مردمی یابی | |||||
نیست مرغی که حوصلهش به جهان | دانه پرورد مردمی یابی | |||||
خود جهان مخنث آن کس نیست | که در او مرد مردمی یابی | |||||
طبع روشن داشت خاقانی حوادث تیره کرد | ور نکردی خاطر او نور پیوند آمدی | |||||
گر کلید خاطرش نشکستی اندر قفل غم | از خزانهی غیب لفظش وحی مانند آمدی | |||||
گر به اول نستندندی اصل شیرینی ز موم | نخل مومین را رطب شیرین تر از قند آمدی | |||||
بس کن خاقانیا ز مدحت دونان | تا ز سگان خلق شیر شرزه نجویی | |||||
تا به چنین لفظ نام سفله نرانی | ز آب خضر کام مار گرزه نشویی | |||||
هر زه واحسنت هرزه بود که گفتی | نذر کن اکنون که بیش هرزه نگویی | |||||
ز آب سخن بحر ارجیش را من | مدد میدهم تا تو تاثیر بینی | |||||
ازین بحر ماهی گرفتندی اکنون | چو من آمدستم صدف گیر بینی | |||||
بس کن از سودای خوبان داشتن خاقانیا | کز سر سودا خرد را در سر آرد خیرگی | |||||
صورت خوبان به معنی چون ببینی آینه است | کز برون سو روشنی دارد درون سو تیرگی |