خاقانی (قصاید)/یعقوب دلم، ندیم احزان
ظاهر
یعقوب دلم، ندیم احزان | یوسف صفتم، مقیم زندان | |||||
او در چه آب بد ز اخوت | من در چه آتشم ز اخوان | |||||
چون صفر و الف تهی و تنها | چون تیر و قلم نحیف و عریان | |||||
صد رزمهی فضل بار بسته | یک مشتریم نه پیش دکان | |||||
از دل سوی دیده میبرم سیل | آری ز تنور خاست طوفان | |||||
شنگرف ز اشک من ستاند | صورتگر این کبود ایوان | |||||
یارب چه شکسته دل شدستم | از ننگ شکسته نام اران | |||||
الحق چه فسانه شد غم من | از شر فسانه گوی شروان | |||||
گاه از سگ ابترم به فریاد | گاه از خر اعورم به افغان | |||||
این خیره کشی است مار سیرت | وان زیر بری است موش دندان | |||||
من جسته چو باغبان پس این | بنشسته چو گربه در پی آن | |||||
هم صورت من نیند و این به | چون نیستم از صفت چو ایشان | |||||
نسبت دارند تا قیامت | ایشان ز بهمیه من ز انسان | |||||
جز دعوت شب مرا چه چاره | هان ای دعوات نیم شب، هان | |||||
خاقانی امید را مکن قطع | از فضل خدای حال گردان | |||||
از دیدهی روزگار بینور | در سایهی صدر باش پنهان | |||||
بگزیدهی حق موفق الدین | کز باطل شد سپید دیوان | |||||
عبد الغفار کز سر کلک | در خلد ممالک اوست رضوان | |||||
عمان و محیط و نیل و جیحون | جودی و حری و قاف و ثهلان | |||||
هر هشت، بر سخا و حلمش | با جدول و خردلند یکسان | |||||
ای کرده جلال تو چو تقدیر | وافکنده کمال تو چو یزدان | |||||
در گوش زمانه حلقهی حکم | بر دوش جهان ردای فرمان | |||||
خورشید دلی و مشتری زهد | احمد سیری و حیدر احسان | |||||
شد لاجرم از برای مدحت | کهتر چو عطارد و چو حسان | |||||
با پشت و دل شکسته آمد | در خدمت تو درست پیمان | |||||
هم بر در مصطفی نکوتر | انس انس و سلوک سلمان | |||||
گر مدح تو دیرتر ادا کرد | سری است دراین میان نه طغیان | |||||
یعنی تو محمدی به صورت | گر چند نهای به وحی و برهان | |||||
او خاتم انبیاست لیکن | آمد پس از انبیا به کیهان | |||||
مقصود طبیعت آدمی بود | از حیوان و نبات و ارکان | |||||
بعد از سه مراتب آدمیزاد | بعد از سه کتب رسید فرقان | |||||
اندیک عمل بود به آخر | از اول فکرت فراوان | |||||
گل با همه خرمی که دارد | از بعد گیا رسد به بستان | |||||
بس شاخ که بشکفد به خرداد | میوهاش نخورند جز به آبان | |||||
افزار ز بس کنند در دیگ | حلوا ز پس آورند بر خوان | |||||
ای آنکه صریر خامهی تو | زد خنجر شاه را به افسان | |||||
غرید پلنگ دولت تو | بر شیر دلان درید خفتان | |||||
آن کس که تو را نداشت طاعت | در عصبهی تو نمود عصیان | |||||
آن خواهد دید از شه شرق | کز پور قباد دید نعمان | |||||
یعنی فکند به پای پیلش | تا پخچ شود میان میدان | |||||
تو صاحب کار جبرئیلی | بد گوی تو نیم کار شیطان | |||||
پروردهی نان توست و از کفر | در نعمت تو نموده کفران | |||||
نانش مفرست پیش کز تو | واخواست کند به حشر حنان | |||||
نان تو چو قطرهی ربیع است | احرار صدف مثال عطشان | |||||
قطره که ودیعت صدف شد | لل گردد به بحر عمان | |||||
باز ار به دهان افعی افتد | زهری گردد هلاک حیوان | |||||
بیمار دل است و دارد از کبر | سرسام خلاف و درد خذلان | |||||
مشنو ترهات او که بیمار | پرگوید و هرزه روز بحران | |||||
ای دیدهی عقل در تو شاخص | اوهام ز رتبت تو حیران | |||||
بییاری چون تویی نگردد | کار چو منی به برگ و سامان | |||||
بیامر خدا و کف موسی | نتوان کردن ز چوب ثعبان | |||||
من صد رهیم تو را ز یک دل | تو صد سپهی به یک قلمران | |||||
از نکتهی بکر و نوک خامه | من موی شکافم و تو سندان | |||||
بسپرده شدم به پای اعدا | مسپار مرا به دست نسیان | |||||
برهان داری، مرا به یک لفظ | از پنجهی روزگار برهان | |||||
تو خورشیدی و من در این عصر | افسرده به سرد سیر حرمان | |||||
در من نظری بکن که خورشید | بسیار نظر کند به ویران | |||||
گیرم که دل تو بینیاز است | از شاعر فاضل و سخندان | |||||
هم هندوکی بباید آخر | بر درگه تو غلام و دربان | |||||
هنگام سخن مکن قیاسم | ز آن دشمن روی نامسلمان | |||||
آن کو ز دهان رید همه سال | کی شکر خاید او بدین سان | |||||
تصنیف نهاده بر من از جهل | الحق اولی است آن به بهتان | |||||
گفتا ز برای عشقبازی | ببرید سپید موی بهمان | |||||
لیکن جایی که باشد آنجا | از خانه خداییش پشیمان | |||||
من دادم پاسخ اینت نکته | او جسته خلافم اینت نادان | |||||
وین طرفه که مبدی گرفته است | با یک دو کشیش رنگ کشخان | |||||
معنی نه و نقش ریش و دستار | حکمت نه و دین اهل یونان | |||||
اقلیم گرفته در حماقت | تعلیم نکرده در دبستان | |||||
کرده ز برای خربطی چند | از باد بروت ریش پالان | |||||
یزدانش ز لعنت آفریده | وز تربیتش جهان پشیمان | |||||
در طفلی بوده راکع و جلد | و امروز به سجده گشته کسلان | |||||
از مسخرگی گذشت و برخاست | پیغامبری ز مکر و دستان | |||||
صد لعنت باد بر وجودش | بر امت او هزار چندان | |||||
سبحان الله کاین سگک را | چون سست فرو گذاشت سبحان | |||||
ای در کنف تو عالم ایمن | از حیف زمان و صرف دوران | |||||
آن را که غلامی تو دادند | او را چه عم از هزار سلطان | |||||
هرکس که نیوشد این قصیده | از حد عراق تا خراسان | |||||
داند که تو نیک پایمردی | خاقانی را به صدر خاقان | |||||
زین به سخن آورم به فرت | لیک از پی نام نز پی نان | |||||
عید آمدو من مصحف عید | این نقد بسختهام به میزان | |||||
دارم دلکی کبوترآسا | پیش تو کنم به عید قربان | |||||
بادی به چهار فصل خرم | بادی به هزار عید شادان | |||||
رای تو و رای هفت طارم | خصم تو فرود هفت بنیان |