خاقانی (قصاید)/گردون نقاب صبح به عمدا برافکند
ظاهر
گردون نقاب صبح به عمدا برافکند | راز دل زمانه به صحرا برافکند | |||||
مستان صبح چهره مطرا به میکنند | کاین پیر طیلسان مطرا برافکند | |||||
جنبید شیب مقرعهی صبح دم کنون | ترسم که نقره خنگ به بالا برافکند | |||||
در ده رکاب می که شعاعش عنان زنان | بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند | |||||
گردون یهودیانه به کتف کبود خویش | آن زرد پاره بین که چه پیدا برافکند | |||||
چون برکشد قوارهی دیبا زجیب صبح | سحرا که بر قوارهی دیبا برافکند | |||||
هر صبحدم که بر چند آن مهرها فلک | بر رقعه کعبتین همه یکتا برافکند | |||||
با مهرهها کنیم قدحها چو آسمان | آن کعبتین به رقعهی مینا برافکند | |||||
دریا کشان کوه جگر بادهای به کف | کز تف به کوه لرزهی دریا برافکند | |||||
کیخسروانه جام ز خون سیاوشان | گنج فراسیاب به سیما برافکند | |||||
عاشق به رغم سبحهی زاهد کند صبوح | بس جرعه هم به زاهد قرا برافکند | |||||
از جام دجله دجله کشد پس به روی خاک | از جرعه سبحه سبحه هویدا برافکند | |||||
آب حیات نوشد و پس خاک مردگان | بر روی هفت دخمهی خضرا برافکند | |||||
از بس که جرعه بر تن افسردهی زمین | آن آتشین دواج سراپا برافکند | |||||
گردد زمین ز جرعه چنان مست کز درون | هر گنج زر که داشت به عمدا برافکند | |||||
اول کسی که خاک شود جرعه را منم | چون دست صبح قرعهی صهبا برافکند | |||||
ساقی به یاد دار که چون جام میدهی | بحری دهی که کوه غم از جا برافکند | |||||
یک گوش ماهی از همه کس بیش ده مرا | تا بحر سینه، جیفهی سودا برافکند | |||||
می لعل ده چو ناخنهی دیدهی شفق | تا رنگ صبح ناخن ما را برافکند | |||||
جام و می چو صبح و شفق ده که عکس آن | گل گونه صبح را شفق آسا برافکند | |||||
آبستنانه عدهی توبه مدار بیش | کسیب توبه قفل به دلها برافکند | |||||
آن عدهدار بکر طلب کن که روح را | آبستنی به مریم عذرا برافکند | |||||
هر هفت کرده پردگی رز به مجلس آر | تا هفت پردهی خرد ما برافکند | |||||
بنیاد عقل برفکند خوانچهی صبوح | عقل آفت است هیچ مگو تا برافکند | |||||
داری گشاد نامهی جان در ده فلک | گو ده کیا که نزل تو اینجا برافکند | |||||
کس نیست در ده ارچه علف خانهای بجاست | کس بر علف چه نزل مهیا برافکند | |||||
چون لاشهی تو سخره گرفتند بر تو چرخ | منت به نزل یک تن تنها برافکند | |||||
امروز کم خورانده فردا چه دانی آنک | ایام، فقل بر در فردا برافکند | |||||
منقل برآر چون دل عاشق که حجره را | رنگ سرشک عاشق شیدا برافکند | |||||
سرد است سخت سنبلهی رز به خرمن ار | تا سستیی به عقرب سرما برافکند | |||||
بیصرفه در تنور کن آن زر صرف را | کو شعلهها به صرفه و عوا برافکند | |||||
گوئی که خرمگس پرداز خان عنکبوت | بر پر سبز رنگ غبیرا برافکند | |||||
ماند به عنکبوت سطرلاب آفتاب | زو ذرههای لایتجزا برافکند | |||||
از هر دریچه شکل صلیبی چو رومیان | بر خیل رنگ رنگ بحیرا برافکند | |||||
نالنده اسقفی ز بر بستر پلاس | رومی لحاف زرد به پهنا برافکند | |||||
غوغای دیو و خیل پری چون بهم رسند | خیل پری شکست به غوغا برافکند | |||||
مریخ بین که در زحل افتد پس از دهان | پروین صفت کواکب رخشا برافکند | |||||
طاووس بین که زاغ خورد و آنگه از گلو | گاورس ریزهای منقا برافکند | |||||
مجلس چو گرم گردد چون آه عاشقان | می راز عاشقان شکیبا برافکند | |||||
ساقی تذرو رنگ به طوق غبب چو کبک | طوق دگر ز عنبر سارا برافکند | |||||
بردست آن تذرو چو خون کبوتران | میبین که رنگ عید چه زیبا برافکند | |||||
ز آن خاتم سهیل نشان بین که بر زمین | چشم نگین نگین چو ثریا برافکند | |||||
چون آب پشت دست نماید نگین نگین | پس مهر جم به خاتم گویا برافکند | |||||
چون بلبله دهان به دهان قدح برد | گوئی که عروه بال به عفرا برافکند | |||||
یا فاخته که لب به لب بچه آورد | از خلق ناردان مصفا برافکند | |||||
خیک است زنگی خفقان دار کز جگر | وقت دهان گشا همه صفرا برافکند | |||||
مطرب به سحر کاری هاروت در سماع | خجلت به روی زهرهی زهرا برافکند | |||||
انگشت ارغنون زن رومی به زخمه بر | تب لرزهی تنا تننانا برافکند | |||||
چنگی بده بلورین ماهی آب دار | چون آب لرزه وقت محاکا برافکند | |||||
بر بط کری است هشت زبان کش به هشت گوش | هر دم شکنجه دست توانا برافکند | |||||
چنگ است پای بسته، سرافکنده، خشک تن | چون زرقی که گوشت ز احشا برافکند | |||||
نای است بسته حلق و گرفته دهان چرا | کز سرفه خون قنینهی حمرا برافکند | |||||
در چنبر دف آهو و گور است و یوز و سگ | کاین صف بر آن کمین به مدارا برافکند | |||||
حلق رباب بسته طناب است اسیروار | کز درد حلق ناله بر اعضا برافکند | |||||
در دری که خاطر خاقانی آورد | قیمت به بزم خسرو والا برافکند | |||||
رعد سیپد مهرهی شاه فلک غلام | بر بوقبیس لرزه ز آوا برافکند | |||||
خورشید جام خسرو ایران به جرعه ریز | بر خاک اختران مجزا برافکند | |||||
تاج و سریر خسرو مازندران ز رشک | خورشید را گداز همانا برافکند |