خاقانی (قصاید)/کژ خاطران که عین خطا شد صوابشان
ظاهر
کژ خاطران که عین خطا شد صوابشان | مخراق اهل مخرقه مالک رقابشان | |||||
خلقند پر خلاف و شیاطین مر انس را | ننگند و هم ز ننگ نسوزد شهابشان | |||||
بر باطلند از آنکه پدرشان پدید نیست | وز حق نه آدم است و نه عیسی خطابشان | |||||
رهبان رهبرند در این عالم و در آن | نه آبشان به کار و نه کاری به آبشان | |||||
همچون خزینه خانهی زنبور خشک سال | از باد چشمه چشمه دماغ خرابشان | |||||
جانشان گران چو خاک و سر باد سنجشان | بیسنگ چون ترازوی یوالحسابشان | |||||
چون قوم نوح خشک نهالان بیبرند | باد از تنود پیرزنی فتح بابشان | |||||
ابلیس وار پیر و جوانند از آنکه کرد | ابلیس هم به پیرو مصحف خطابشان | |||||
در مسجدند و ساخته چون مهد کودکان | هم آب خانه در وی و هم جای خوابشان | |||||
هم لوح و هم طویله و ارواح مرده را | اجسام دیو و چهرهی آدم نقابشان | |||||
دلشان گسسته نور چو شمع و ثاقشان | دینشان شکسته نام چو اهل حجابشان | |||||
ایشان ز رشک در تب سرد آنگهی مرا | کردند پوستین و نکردم عتابشان | |||||
هستند از قیاس چو فرسوده هاونی | سر نی و بن همیشه ز سودن خرابشان | |||||
این شیشه گردنان در این خیمهی کبود | بینام چون قرابه به گردن طنابشان | |||||
زنبور نحل و کرم قزند از نیاز و آز | رنج و وبال حاصل تاب و شتابشان | |||||
چون دهر کس فروبر و ناکس برآورند | ز آن در وفا چو دهر بود انقلابشان | |||||
بیش از بروتشان نگذشته است و نگذرد | اشعارشان چو دعوت نامستجابشان | |||||
از آب نطقشان که گشاید فقع که هست | افسردهتر ز برف دل چون سدابشان | |||||
از طبع خشکشان نتوان یافت شعر تر | نیلوفر آرزو که کند از سرابشان | |||||
سحر حلال من چو خرافات خود نهند | آری یکی است بولهب و بوترابشان | |||||
کورند زیر طشت فلک لاجرم ز دور | بنماید آفتابهی زر آفتابشان | |||||
سرسام جهل دارند این خر جبلتان | وز مطبخ مسیح نیاید جوابشان | |||||
جایم فرود خویش کنند و روا بود | نفطند و هم به زیر نشیند گلابشان | |||||
چون ماهی ارچه کنده زبانند پیش من | چون مار در قفا همه زهر است نابشان | |||||
تا خاطرم خزینهی گوگر سرخ شد | چون زیبق است در تب سرد اضطرابشان | |||||
ایشان ز رشک در تب سرد آنگهی مرا | کردند پوستین و نکردم عتابشان | |||||
ایمه جوابشان چه دهم کز زبان چرخ | موتوا بغیظکم نه بس آید جوابشان | |||||
تیغ زبانشان نتواند ببرید موی | گر من فسن نسازم ازین سحر نابشان | |||||
وین ناوک ضمیر مرا پر جبرئیل | کرد است بینیاز ز پر عقابشان | |||||
دلشان ز میوهدار حدیثم خورد غذا | انجیر خور غریب نباشد غرابشان | |||||
گر نان طلب کنند در من زنند از آنک | بیدانهی من آب زده است آسیابشان | |||||
روباه وار بر پی شیران نهند پی | تا آید از کفلگه گوران کبابشان | |||||
گر کردهاند بیژن جاه مرا به چاه | هم من به آه صبح بسوزم جنابشان | |||||
من رستم کمان کشم اندر کمین شب | خوش باد خواب غفلت افراسیابشان | |||||
خاقانیا ز غرش بیهودهشان مترس | جز آب و نار هیچ ندارد سحابشان | |||||
بر چهرهی عروس معانی مشاطهوار | زلف سخن بتاب و ز حسرت بتابشان | |||||
ای مالک سعیر بر این راندگان خلد | زحمت مکن که زحمت من بس عذابشان | |||||
در هفت دوزخ از چه کنی چار میخشان | ویل لهم عقیلهی من بس عقابشان |