خاقانی (قصاید)/کو دلی کانده کسارم بود و بس

از ویکی‌نبشته
خاقانی (قصاید) از خاقانی
(کو دلی کانده کسارم بود و بس)
  کو دلی کانده کسارم بود و بس از جهان زو بوده‌ام خشنود و بس  
  مرغ دیدی کو رباید دانه را محنت این دل هم چنان بربود و بس  
  من ز چرخ آبگون نان خواستم او جگر اجری من فرمود و بس  
  چرخ بر من عید کرد و هر مهم ماه نوصاع تهی بنمود و بس  
  من زکات استان او در قحط سال هم بصاعی باد می‌پیمود و بس  
  ز آتش دولت چو در شب ز اختران گرمیی نادیده دیدم، دود و بس  
  مایه‌ی سلوت به غربت شد ز دست دل زیان افتاد و محنت سود و بس  
  تا به تبریزم دو چیزم حاصل است نیم نان و آب مهران رود و بس  
  زیر خاک آساید آن کز تخم ماست تخم هم در زیر خاک آسود و بس  
  چون بروید تخم محنت‌ها کشد محنت داسش که سر بدرود و بس  
  آتش از دست فلک سودم به دست کو به پای غم چو خاکم سود و بس  
  عودی خاک آتشین اطلس کنم ز آب خونین کاین مژه پالود و بس  
  گر چه غم فرسوده‌ی دوران بدم مرگ عز الدین مرا فرسود و بس  
  بر سر خاکش خجل بنشست چرخ نیم رو خاکی و خون آلود و بس  
  مه به اشک از خاک راه کهکشان گل گرفت و خاک او اندود وبس  
  گفتم ای چرخ این چنین چون کرده‌ای پس به خون ما توئی ماخوذ و بس  
  هم ز عذر خود تظلم کرد چرخ کان تظلم گوش من بشنود و بس  
  بر لباس دین طراز شرع را لفظ و کلکش بود تار و پود و بس  
  مهدی دین بود لیکن چون مسیح بر دل بیمارم او بخشود و بس  
  جاه و جانی بس به تمکین و حضور بر تن و جان من او افزود و بس  
  گر چه در تبریز دارم دوستان دوستی جانی مرا او بود و بس  
  بعد از او در خاک تبریزم چکار کابروی کار من او بود و بس