پرش به محتوا

خاقانی (قصاید)/کوی عشق آمد شد ما برنتابد بیش از این

از ویکی‌نبشته
خاقانی (قصاید) از خاقانی
(کوی عشق آمد شد ما برنتابد بیش از این)
  کوی عشق آمد شد ما برنتابد بیش از این دامن تر بردن آنجا برنتابد بیش از این  
  در سر بازار عشق از جان و جان گفتن بس است کاین قدر سرمایه سودا برنتابد بیش از این  
  بر امید کشتن اندر پای وصلش زنده‌ام پر نیازان را تمنا برنتابد بیش از این  
  بر سر کویش ببوسیم آستان و بگذریم کاستان تنگ است ما را برنتابد بیش از این  
  ما به جان مهمان زلف او و او با ما به جنگ کاین شبستان زحمت ما برنتابد بیش از این  
  رشته‌ی جان تا دو تا بود انده تن می‌کشید چون شد اکنون رشته یکتا برنتابد بیش از این  
  دل ز بستان خیال او به بوئی خرم است مرغ زندانی تماشا برنتابد بیش از این  
  با بلورین جام بهر می مدارا کردمی چون شکسته شد مدارا برنتابد بیش از این  
  از سرشک خون حشر کردی مکن خاقانیا عشق سلطان است، غوغا برنتابد بیش از این  
  آب ما چون نیست روشن ظلمت ما خاکیان بارگاه شاه دنیا برنتابد بیش از این  
  درد سر دادیم حضرت را و حضرت روح قدس روح قدسی دردسرها برنتابد بیش از این  
  کعبه را یک بار حج فرض است و حضرت کعبه‌وار حج ما هر هفته عمدا برنتابد بیش از این  
  نفس طاها راست یک شب قاب قوسین نزد حق گر دو گردد نفس طاها برنتابد بیش از این  
  شخص انسان را ز حق یک نور عقلانی عطاست روح ده دانست کاعضا برنتابد بیش از این  
  عید هر سالی دوبار آید که آفاق جهان بستن آذین زیبا برنتابد بیش از این  
  آن سعادت بخش حضرت، بخش نارد کرد ازآنک دیو را فردوس ماوی برنتابد بیش از این  
  خبث ما را بارگاه قدس دور افکند از آنک خوک را محراب اقصی برنتابد بیش از این  
  ننگ ما زان درگه اعلا برون افتاد از آنک کعبه پیلان را مفاجا برنتابد بیش از این  
  حضرت پاک از چو ما آلودگان آسوده‌اند جیفه را بحر مصفا برنتابد بیش از این  
  شیر هشیار از سگ دیوانه وحشت برنتافت نور جبهه شور عوا برنتابد بیش از این  
  نی عجب گر گاوریشی زرگر گوساله ساز طبع صاحب کف بیضا برنتابد بیش از این  
  گرچه عفریت آورد عرش سبایی نزد جم دیدنش جمشید والا برنتابد بیش از این  
  آری آری با نوای ارغنون اسقفان بانگ خر سمع مسیحا برنتابد بیش از این  
  گرچه صهبا را به بید سوخته راوق کنند بید را کاسات صهبا برنتابد بیش از این  
  از در خاقان کجا پیل افکند محمود را بدره بردن پیل بالا برنتابد بیش از این  
  دست چون جوزاش دادی کلک زر چون آفتاب گنج زر دادن به یغما برنتابد بیش از این  
  مشتری هر سال زی برجی رود ما را چو ماه هر مهی رفتن به جوزا برنتابد بیش از این  
  ما شرف داریم و غیری نعمت از درگاه شاه رشک بردن بهر نعما برنتابد بیش از این  
  گر ملخ را نیست بر پا موزه‌ی زرین سار ران او رانین دیبا برنتابد بیش از این  
  در حضور انعام دیدیم ار بغیبت نیست آن وام احسان را تقاضا برنتابد بیش از این  
  طفل را گر جده وقت آبله خرما دهد چون به سرسام است خرما برنتابد بیش از این  
  شاه جان بخش است و ما بر شاه جان کرده نثار آب بفزودن به دریا برنتابد بیش از این  
  خسرو مشرق جلال الدین که برق خنجرش هفت چشم چرخ خضرا برنتابد بیش از این  
  ایزد از تیغش پی مالک جحیمی نو کند کان جحیم ارواح اعدا برنتابد بیش از این  
  کاشکی قدرت ز حلمش نوزمینی ساختی کاین زمین گرزش به تنها برنتابد بیش از این  
  وز بن نیزه‌اش سر گاو زمین لرزد از آنک ذره بار کوه خارا برنتابد بیش از این  
  کرم قز میرد ز بانگ رعد و تنین فلک میرد از کوسش که آوا برنتابد بیش از این  
  دولتش را نوعروسی دان که عکس زیورش دیده‌ی این زال رعنا برنتابد بیش از این  
  طالعش را شهسواری دان که بار هودجش کوهه‌ی عرش معلا برنتابد بیش از این  
  رخش همت را ز گردون تنگ می‌بست آفتاب گفت بس کاین تنگ پهنا برنتابد بیش از این  
  تا شد اقبالش همای قاف تا قاف جهان کوه قاف ادبار عنقا برنتابد بیش از این  
  بوالمظفر حق نواز و خصم باطل پرور است دور باطل حق تعالی برنتابد بیش از این  
  ظل حق است اخستان همتاش مهدی چون نهی ظل حق فرد است، همتا برنتابد بیش از این  
  نام شه زان اول و آخر الف کردند و نون یعنی اندر ملک طغرا برنتابد بیش از این  
  تا شد از ابر کرم سودا نشان هر مغز را کس ز بحر طبع سودا برنتابد بیش از این  
  خاک پایش ز آب خضر و باد عیسی بهتر است قیمت یاقوت حمرا برنتابد بیش از این  
  شه سلیمان است و من مرغم مرا خوانده است شاه دانه‌ی مرغان دانا برنتابد بیش از این  
  از مثال شه امید مرده‌ی من زنده گشت روح را برهان احیا برنتابد بیش از این  
  خط دست شاه دیدم کش معما خواند عقل عقل را خط معما برنتابد بیش از این  
  نوک کلک شاه را حورا به گیسو بسترد غالیه زلفین حورا برنتابد بیش از این  
  عقل را گفتم چگویی شاه درد سر ز من برتواند یافت؟ گفتا برنتابد بیش از این  
  پس خیال شاه گفت از من یقین بشنو که شاه گویدت برتابم اما برنتابد بیش از این  
  هم چنین از دور عاشق باش و مدحش بیش گوی دردسر کمتر ده ایرا برنتابد بیش از این  
  زحمت آنجا چون توان بردن که برخوان مسیح خرمگس را صحن حلوا برنتابد بیش از این  
  هم به جان شاه کز درگاه شاهان فارغم حرص را دادن تبرا برنتابد بیش از این  
  شاید ار مغز زکام آلود را عذری نهند کو نسیم مشک‌سا را برنتابد بیش از این  
  بر قیاس شاه مشرق کارسلان خان سخاست دیدن بکتاش و بغرا برنتابد بیش از این  
  بر امید زعفران کو قوت دل بردهد معصفر خوردن به سکبا برنتابد بیش از این  
  عمر دادم بر امید جاه وحاصل هیچ نی مشک را دادن به نکبا برنتابد بیش از این  
  من همه همت بر اسباب سفر دارم مرا در حضر ساز مهیا برنتابد بیش از این  
  خاطرم فحل است کو صحرا نورد آمد چو شیر شیر بستن گربه آسا برنتابد بیش از این  
  زخم مهماز و بلای تنگ و آسیب لگام فحل بر دست توانا برنتابد بیش از این  
  پیل را کز گرمسیر هند بیرون آورند در خزر بودن به سرما برنتابد بیش از این  
  سنقرای را کز خزر با سرد سیر آموخته است در حبش بردن به گرما برنتابد بیش از این  
  مدح شه چون جابجا منزل به منزل گفتنی است ماندن مداح یکجا برنتابد بیش از این  
  شه مرا زر داد، گوهر دادمش زر را عوض آن کرامت را مکافا برنتابد بیش از این  
  یک رضای شاه، شاه آمد عروس طبع را از کرم کابین عذرا برنتابد بیش از این  
  تیر چرخ از نیزه وش کلک سپر افکند از آنک هیچ تیغی نطق هیجا برنتابد بیش از این  
  من به مدح شاه نقبی برده‌ام در گنج غیب بردن نقب آشکارا برنتابد بیش از این  
  کند پایم در حضور اما زبان تیزم به مدح تیزی شمشیر گویا برنتابد بیش از این  
  از پس تحریر نامه کرده‌ام مبدا به شعر معجز آوردن به مبدا برنتابد بیش از این  
  دادمش تصدیع نثر و می‌دهم ابرام نظم دانم ابرام مثنا برنتابد بیش از این  
  از سر خجلت مرا چون آینه با آینه خوی برون دادن به سیما برنتابد بیش از این  
  بر بدیهه راندم این منظوم و بستردم قلم هیچ خاطر وقت انشا برنتابد بیش از این  
  چون تجاسر کرد خاطر مختصر کردم سخن کاین تجاسر سمع اعلا برنتابد بیش از این  
  باد خضرای فلک لشکر گهش کاعلام او ساحت این هفت غبرا برنتابد بیش از این  
  ملک و ملت را به اقبالش تولا باد و بس کاهل عالم را تولا برنتابد بیش از این