خاقانی (قصاید)/کوی عشق آمد شد ما برنتابد بیش از این
ظاهر
کوی عشق آمد شد ما برنتابد بیش از این | دامن تر بردن آنجا برنتابد بیش از این | |||||
در سر بازار عشق از جان و جان گفتن بس است | کاین قدر سرمایه سودا برنتابد بیش از این | |||||
بر امید کشتن اندر پای وصلش زندهام | پر نیازان را تمنا برنتابد بیش از این | |||||
بر سر کویش ببوسیم آستان و بگذریم | کاستان تنگ است ما را برنتابد بیش از این | |||||
ما به جان مهمان زلف او و او با ما به جنگ | کاین شبستان زحمت ما برنتابد بیش از این | |||||
رشتهی جان تا دو تا بود انده تن میکشید | چون شد اکنون رشته یکتا برنتابد بیش از این | |||||
دل ز بستان خیال او به بوئی خرم است | مرغ زندانی تماشا برنتابد بیش از این | |||||
با بلورین جام بهر می مدارا کردمی | چون شکسته شد مدارا برنتابد بیش از این | |||||
از سرشک خون حشر کردی مکن خاقانیا | عشق سلطان است، غوغا برنتابد بیش از این | |||||
آب ما چون نیست روشن ظلمت ما خاکیان | بارگاه شاه دنیا برنتابد بیش از این | |||||
درد سر دادیم حضرت را و حضرت روح قدس | روح قدسی دردسرها برنتابد بیش از این | |||||
کعبه را یک بار حج فرض است و حضرت کعبهوار | حج ما هر هفته عمدا برنتابد بیش از این | |||||
نفس طاها راست یک شب قاب قوسین نزد حق | گر دو گردد نفس طاها برنتابد بیش از این | |||||
شخص انسان را ز حق یک نور عقلانی عطاست | روح ده دانست کاعضا برنتابد بیش از این | |||||
عید هر سالی دوبار آید که آفاق جهان | بستن آذین زیبا برنتابد بیش از این | |||||
آن سعادت بخش حضرت، بخش نارد کرد ازآنک | دیو را فردوس ماوی برنتابد بیش از این | |||||
خبث ما را بارگاه قدس دور افکند از آنک | خوک را محراب اقصی برنتابد بیش از این | |||||
ننگ ما زان درگه اعلا برون افتاد از آنک | کعبه پیلان را مفاجا برنتابد بیش از این | |||||
حضرت پاک از چو ما آلودگان آسودهاند | جیفه را بحر مصفا برنتابد بیش از این | |||||
شیر هشیار از سگ دیوانه وحشت برنتافت | نور جبهه شور عوا برنتابد بیش از این | |||||
نی عجب گر گاوریشی زرگر گوساله ساز | طبع صاحب کف بیضا برنتابد بیش از این | |||||
گرچه عفریت آورد عرش سبایی نزد جم | دیدنش جمشید والا برنتابد بیش از این | |||||
آری آری با نوای ارغنون اسقفان | بانگ خر سمع مسیحا برنتابد بیش از این | |||||
گرچه صهبا را به بید سوخته راوق کنند | بید را کاسات صهبا برنتابد بیش از این | |||||
از در خاقان کجا پیل افکند محمود را | بدره بردن پیل بالا برنتابد بیش از این | |||||
دست چون جوزاش دادی کلک زر چون آفتاب | گنج زر دادن به یغما برنتابد بیش از این | |||||
مشتری هر سال زی برجی رود ما را چو ماه | هر مهی رفتن به جوزا برنتابد بیش از این | |||||
ما شرف داریم و غیری نعمت از درگاه شاه | رشک بردن بهر نعما برنتابد بیش از این | |||||
گر ملخ را نیست بر پا موزهی زرین سار | ران او رانین دیبا برنتابد بیش از این | |||||
در حضور انعام دیدیم ار بغیبت نیست آن | وام احسان را تقاضا برنتابد بیش از این | |||||
طفل را گر جده وقت آبله خرما دهد | چون به سرسام است خرما برنتابد بیش از این | |||||
شاه جان بخش است و ما بر شاه جان کرده نثار | آب بفزودن به دریا برنتابد بیش از این | |||||
خسرو مشرق جلال الدین که برق خنجرش | هفت چشم چرخ خضرا برنتابد بیش از این | |||||
ایزد از تیغش پی مالک جحیمی نو کند | کان جحیم ارواح اعدا برنتابد بیش از این | |||||
کاشکی قدرت ز حلمش نوزمینی ساختی | کاین زمین گرزش به تنها برنتابد بیش از این | |||||
وز بن نیزهاش سر گاو زمین لرزد از آنک | ذره بار کوه خارا برنتابد بیش از این | |||||
کرم قز میرد ز بانگ رعد و تنین فلک | میرد از کوسش که آوا برنتابد بیش از این | |||||
دولتش را نوعروسی دان که عکس زیورش | دیدهی این زال رعنا برنتابد بیش از این | |||||
طالعش را شهسواری دان که بار هودجش | کوههی عرش معلا برنتابد بیش از این | |||||
رخش همت را ز گردون تنگ میبست آفتاب | گفت بس کاین تنگ پهنا برنتابد بیش از این | |||||
تا شد اقبالش همای قاف تا قاف جهان | کوه قاف ادبار عنقا برنتابد بیش از این | |||||
بوالمظفر حق نواز و خصم باطل پرور است | دور باطل حق تعالی برنتابد بیش از این | |||||
ظل حق است اخستان همتاش مهدی چون نهی | ظل حق فرد است، همتا برنتابد بیش از این | |||||
نام شه زان اول و آخر الف کردند و نون | یعنی اندر ملک طغرا برنتابد بیش از این | |||||
تا شد از ابر کرم سودا نشان هر مغز را | کس ز بحر طبع سودا برنتابد بیش از این | |||||
خاک پایش ز آب خضر و باد عیسی بهتر است | قیمت یاقوت حمرا برنتابد بیش از این | |||||
شه سلیمان است و من مرغم مرا خوانده است شاه | دانهی مرغان دانا برنتابد بیش از این | |||||
از مثال شه امید مردهی من زنده گشت | روح را برهان احیا برنتابد بیش از این | |||||
خط دست شاه دیدم کش معما خواند عقل | عقل را خط معما برنتابد بیش از این | |||||
نوک کلک شاه را حورا به گیسو بسترد | غالیه زلفین حورا برنتابد بیش از این | |||||
عقل را گفتم چگویی شاه درد سر ز من | برتواند یافت؟ گفتا برنتابد بیش از این | |||||
پس خیال شاه گفت از من یقین بشنو که شاه | گویدت برتابم اما برنتابد بیش از این | |||||
هم چنین از دور عاشق باش و مدحش بیش گوی | دردسر کمتر ده ایرا برنتابد بیش از این | |||||
زحمت آنجا چون توان بردن که برخوان مسیح | خرمگس را صحن حلوا برنتابد بیش از این | |||||
هم به جان شاه کز درگاه شاهان فارغم | حرص را دادن تبرا برنتابد بیش از این | |||||
شاید ار مغز زکام آلود را عذری نهند | کو نسیم مشکسا را برنتابد بیش از این | |||||
بر قیاس شاه مشرق کارسلان خان سخاست | دیدن بکتاش و بغرا برنتابد بیش از این | |||||
بر امید زعفران کو قوت دل بردهد | معصفر خوردن به سکبا برنتابد بیش از این | |||||
عمر دادم بر امید جاه وحاصل هیچ نی | مشک را دادن به نکبا برنتابد بیش از این | |||||
من همه همت بر اسباب سفر دارم مرا | در حضر ساز مهیا برنتابد بیش از این | |||||
خاطرم فحل است کو صحرا نورد آمد چو شیر | شیر بستن گربه آسا برنتابد بیش از این | |||||
زخم مهماز و بلای تنگ و آسیب لگام | فحل بر دست توانا برنتابد بیش از این | |||||
پیل را کز گرمسیر هند بیرون آورند | در خزر بودن به سرما برنتابد بیش از این | |||||
سنقرای را کز خزر با سرد سیر آموخته است | در حبش بردن به گرما برنتابد بیش از این | |||||
مدح شه چون جابجا منزل به منزل گفتنی است | ماندن مداح یکجا برنتابد بیش از این | |||||
شه مرا زر داد، گوهر دادمش زر را عوض | آن کرامت را مکافا برنتابد بیش از این | |||||
یک رضای شاه، شاه آمد عروس طبع را | از کرم کابین عذرا برنتابد بیش از این | |||||
تیر چرخ از نیزه وش کلک سپر افکند از آنک | هیچ تیغی نطق هیجا برنتابد بیش از این | |||||
من به مدح شاه نقبی بردهام در گنج غیب | بردن نقب آشکارا برنتابد بیش از این | |||||
کند پایم در حضور اما زبان تیزم به مدح | تیزی شمشیر گویا برنتابد بیش از این | |||||
از پس تحریر نامه کردهام مبدا به شعر | معجز آوردن به مبدا برنتابد بیش از این | |||||
دادمش تصدیع نثر و میدهم ابرام نظم | دانم ابرام مثنا برنتابد بیش از این | |||||
از سر خجلت مرا چون آینه با آینه | خوی برون دادن به سیما برنتابد بیش از این | |||||
بر بدیهه راندم این منظوم و بستردم قلم | هیچ خاطر وقت انشا برنتابد بیش از این | |||||
چون تجاسر کرد خاطر مختصر کردم سخن | کاین تجاسر سمع اعلا برنتابد بیش از این | |||||
باد خضرای فلک لشکر گهش کاعلام او | ساحت این هفت غبرا برنتابد بیش از این | |||||
ملک و ملت را به اقبالش تولا باد و بس | کاهل عالم را تولا برنتابد بیش از این |