خاقانی (قصاید)/چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند
ظاهر
چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند | عندلیبم به گلستان شدنم نگذارند | |||||
نیست بستان خراسان را چو من مرغی | مرغم آوخ سوی بستان شدنم نگذارند | |||||
گنج درها نتوان برد به بازار عراق | گر به بازار خراسان شدنم نگذارند | |||||
نه نه سرچشمه حیوان به خراسان خیزد | چون نه خضرم به سر آن شدنم نگذارند | |||||
چون سکندر من و تحویل به ظلمات عراق | که سوی چشمهی حیوان شدنم نگذارند | |||||
عیسیم منظر من بام چهارم فلک است | که به هشتم در رضوان شدنم نگذارند | |||||
همچو عیسی گل و ریحان ز نفس برد همت | گر چه نزد گل و ریحان شدنم نگذارند | |||||
چه اسائت ز من آمد که بدین تشنه دلی | به سوی مشرب احسان شدنم نگذارند | |||||
یا جنابی است چنان پاک و من آلوده جبین | با جنابت سوی قرآن شدنم نگذارند | |||||
یا من آن پیل غریوان در ابرههام | که سوی کعبهی دیان شدنم نگذارند | |||||
آری افلاک معالی است خراسان چه عجب | که بر افلاک چو شیطان شدنم نگذارند | |||||
من همی رفتم باری همه ره شادان دل | دل ندانست که شادان شدنم نگذارند | |||||
ری خراس است و خراسان شده ایوان ارم | در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند | |||||
در خراس ری از ایوان خراسان پرسم | گر چه این طایفه پرسان شدنم نگذارند | |||||
گردن من به طنابی است که چون گاو خراس | سوسن روغنکده مهمان شدنم نگذارند | |||||
هستم آن نطفهی مضغه شده کز بعد سه ماه | خون شوم باز که انسان شدنم نگذارند | |||||
از خروسان خراسان چو منی نیست چه سود | که گه صبح خروشان شدنم نگذارند | |||||
منم آن صبح نخستین که چو بگشایم لب | خوش فروخندم و خندان شدنم نگذارند | |||||
نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم | که به هنگامهی نیسان شدنم نگذراند | |||||
درد دل دارم و درمانش خراسان، ز سران | چون سزد کز پی درمان شدنم نگذارند | |||||
جانم آنجاست به دریای طلب غرقه مگر | کوه گیرم که سوی کان شدنم نگذارند | |||||
گر چو خرگوش کنم پیری و شیر چه سود | که چو آتش به نیستان شدنم نگذارند | |||||
بهر فردوس خراسان به در دوزخ ری | چه نشینم که به پنهان شدنم نگذارند | |||||
بازگردم چو ستاره که شود راجع از آنک | مستقیم ره امکان شدنم نگذارند | |||||
باز پس گردم چون اشک غیوران از چشم | که ز غیرت سوی مژگان شدنم نگذارند | |||||
مشتریوار به جوزای دو رویم به وبال | چکنم چون سوی سرطان شدنم نگذارند | |||||
بوی مشک سخنم مغز خراسان بگرفت | میرود بوی، گر ایشان شدنم نگذارند | |||||
گوی من صد پی از آن سوی سر میدان شد | گر چه با گوی به میدان شدنم نگذارند | |||||
فید بیفایده بینم ری و من فید نشین | که سوی کعبهی ایمان شدنم نگذارند | |||||
روضهی پاک رضا دیدن اگر طغیان است | شاید ار بر ره طغیان شدنم نگذارند | |||||
ور به بسطام شدن نیز ز بیسامانی است | پس سران بیسر و سامان شدنم نگذارند | |||||
این دو صادق خرد و رای که میزان دلند | بر پی عقرب عصیان شدنم نگذراند | |||||
وین دل و عقل که پیکان ره توفیقند | بر سر شه ره خذلان شدنم نگذارند | |||||
دارم اخلاص و یقیم کام پرستی نکنم | کان دو شیرند که سگبان شدنم نگذارند | |||||
عقل و عصمت که مرا تاج فراغت دادند | بر سر منصب دیوان شدنم نگذارند | |||||
منم آن کاوه که تایید فریدونی بخت | طالب کوره و سندان شدنم نگذارند | |||||
دلم از عشق خراسان کم اوطان بگرفت | وین دل و عشق به اوطان شدنم نگذارند | |||||
از وطن دورم و امید خراسانم نیست | که بدان مقصد کیهان شدنم نگذارند | |||||
ویحک آن موم جدا مانده ز شهدم که کنون | محرم مهر سلیمان شدنم نگذارند | |||||
فتنه از من چه نویسد که مرا دانش و دین | دو رقیبند که فتان شدنم نگذارند | |||||
ترس جاه و غم جان دارم و زین هر دو سبب | به خراسان سوی اخوان شدنم نگذارند | |||||
همه بر جاه همی ترسم و بر جان که مباد | جاه و جانی که تن آسان شدنم نگذارند | |||||
هر قلم مهر نبی ورزم و دشمن دارم | تاج و تختی که مسلمان شدنم نگذارند | |||||
هم گذارند که گوی سر میدان گردم | گر خلال بن دندان شدنم نگذارند | |||||
آن بخارم به هوا بر شده از بحر به بحر | باز پس گشته که باران شدنم نگذارند | |||||
و آن شرارم که به قوت نرسم سوی اثیر | چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند | |||||
گیر فرمان ندهندم به خراسان رفتن | باز تبریز به فرمان شدنم نگذارند | |||||
ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم | نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند | |||||
هر چه اندوختم این طایفه را رشوه دهم | بو که در راه گروگان شدنم نگذارند | |||||
ناگزیر است مرا طعمهی موران دادن | گر نه موران به سر خوان شدنم نگذارند |