خاقانی (قصاید)/هین که به میدان حسن رخش درافکند یار
ظاهر
هین که به میدان حسن رخش درافکند یار | بیش بهاتر ز جان نعل بهایی بیار | |||||
زیر رکابش نگر حلقه به گوش آسمان | پیش عنانش ببین عاشیه کش روزگار | |||||
از بس خونها که ریخت غمزهی سرتیز او | عشق به انگشت پای میکند آن را شمار | |||||
نقش سر زلف او رست مرا در بصر | زآن که بهم درخوردعنبر و دریا کنار | |||||
قندز شب پوش او هست شب فتنه زای | صبح قیامت شده است از شب او آشکار | |||||
نیست مرا آهنی بابت الماس او | دیدهی خاقانی است لاجرم الماس بار | |||||
عالم جانها بر او هست مقرر چنانک | دولت خوارزمشاه داد جهان را قرار | |||||
شاه فریدون لوا خضر سکندر بنا | خسرو امت پناه، اتسز مهدی شعار |