خاقانی (قصاید)/هین کز جهان علامت انصاف شد نهان
ظاهر
هین کز جهان علامت انصاف شد نهان | ای دل کرانه کن ز میان خانهی جهان | |||||
طاق و رواق ساز به دروازهی عدم | باج و دواج نه به سرا پردهی امان | |||||
بر نوبهار باغ جهان اعتماد نیست | کاندک بقاست آن همه چون سبزهی جوان | |||||
بهر منال عیش ز دوران منال بیش | بهر مراد جسم به زندان مدار جان | |||||
کن باز را که قلهی عرش است جای او | در دود هنگ خاک خطا باشد آشیان | |||||
این خاکدان دیو تماشاگه دل است | طفلی تو تا ربیع تو دانند خاکدان | |||||
با درد دل دوا ز طبیب امل مجوی | کاندر علاج هست تباشیرش استخوان | |||||
مفریب دل به رنگ جهان کان نه تازگی است | گلگونهای چگونه کند زال را جوان | |||||
آبی است بد گوار و ز یخ بسته طاق پل | سقفی است زر نگار و ز مهتاب نردبان | |||||
خورشید از سواد دل تو کجا رود | تا بر سر تو چشمهی خضر است سایبان | |||||
کی باشدت نجات ز صفرای روزگار | تا با شدت حیات ز خضرای آسمان | |||||
بس زورقا که بر سر گردان این محیط | سر زیر شد که تر نشد این سبز بادبان | |||||
از اختر و فلک چه به کف داری ای حکیم | گر مغ صفت نهای چه کنی آتش و دخان | |||||
مغ را که سرخ روئی از آتش دمیدن است | فرداش نام چیست، سیه روی آن جهان | |||||
طشتی است این سپهر و زمین خایهای در او | گر علم طشت و خایه ندانستهای بدان | |||||
از حادثات در صف آن صوفیان گریز | کز بود غمگنند و ز نابود شادمان | |||||
ز ایشان شنو دقیقهی فقر از برای آنک | تصنیف را مصنف بهتر کند بیان | |||||
جز فقر هرچه هست همه نقش فانی است | اندر نگین فقر طلب نقش جاودان | |||||
تا در دل تو هست دو قبله ز جاه و آب | فقرت هنوز نیست دو قله به امتحان | |||||
فقر سیاه پوش چو دندان فرو برد | جاه سپید کار کند خاک در دهان | |||||
چون عز عزل هست غم زور و زر مخور | چون فر فقر هست دم مال و مل مران | |||||
با تاج خسروی چه کنی از گیا کلاه | با ساز باربد چه کنی پیشهی شبان | |||||
کس نیست در جهان که به گوهر ز آدمی است | ور هست گو بیا شجره بر جهان بخوان | |||||
هر جا که محرمی است خسی هم حریف اوست | آری ز گوشت گاو بود بار زعفران | |||||
با ارزن است بیضهی کافور همنشین | با فرج استر است زر پاک هم قران | |||||
تا پخته نیست مردم شیطان و وحشی است | و آندم که پخته گردد سلطان انس و جان | |||||
جو تا که هست خام غذای خر است و بس | چون پخته گشت شربت عیسی ناتوان | |||||
خاقانیا ز جیب تجرد برآر سر | وز روزگار دامن همت فرو فشان | |||||
منشور فقر بر سر دستار توست رو | منگر به تاج تاش و به طغرای شه طغان | |||||
آن نکته یاد کن که در آن قطعه گفتهای | « زین بیش آب روی نریزم برای نان» | |||||
امروز کدخدای براعت توئی به شرط | تو صدر دار و این دگران وقف آستان | |||||
اهل عراق در عرقاند از حدیث تو | شروان به نام توست شرف وان و خیروان | |||||
شعرت در این دیار وحش خوش تر است از آنک | کشت از میان پشک برآمد به بوستان | |||||
ای پای بست مادر و اماندهی پدر | برابوالدیه تو را دیده دودمان | |||||
همچون زمین ز من چه نشینی ز جای جنب | هل تا شود خراب جهانی به یک زمان | |||||
چون کوزهی فقاعی ز افسردگان عصر | در سینه جوش حسرت و در حلق ریسمان | |||||
قومی مطوقند به معنی چو حرف قوم | مولع به نقش سیم و مزور چو قلب کان | |||||
چون گربه پر خیانت و چون موش نقب زن | چون عنکبوت جوله و چون خرمگس عوان | |||||
دین ور نه و ریاست کرده به دینور | کیش مغان و دعوت خورده به دامغان | |||||
سرشان ببر به خلق چو شکر چو مصطفی | کافکند زیر پای ابوجهل طیلسان | |||||
یارب دل شکستهی خاقانی آن توست | درد دلش به فیض الهی فرو نشان | |||||
اینجا اگر قبول ندارد از آن و این | آنجاش کن قبول علیرغم این و آن |