خاقانی (قصاید)/هر صبح که نو جهان ببینم
ظاهر
هر صبح که نو جهان ببینم | از منزل جان نشان ببینم | |||||
صبح آینهای شود که در وی | نقش دل آسمان ببینم | |||||
پویم پی کاروان وسواس | غم بدرقه هم عنان ببینم | |||||
هر بار نفس که برگشایم | غم تعبیه در میان ببینم | |||||
صحرای دلم هزار فرسنگ | آتشگه کاروان ببینم | |||||
خیزم که کمینگه فلک را | یک شیردل از نهان ببینم | |||||
جویم که رصدگه زمان را | تنها روی آن زمان ببینم | |||||
در کهف نیاز شیرمردان | جان را سگ آستان ببینم | |||||
چون سر به سر دو زانو آرم | قرب دو سر کمان ببینم | |||||
بس بینمک است عیش، وقت است | کز دیده نمک فشان ببینم | |||||
نشگفت که چون نمک بر آتش | لب را مدد از فغان ببینم | |||||
از جفتی غم به باد غصه | دل حاملهی گران ببینم | |||||
خون گریم و از دو هندوی چشم | رومی بچگان روان ببینم | |||||
بر هر مژه در چو اشک داود | برکرده به ریسمان ببینم | |||||
میجویم داد و نیست ممکن | کاین نادره در جهان ببینم | |||||
صورت نکنم که صورت داد | در گوهر انس و جان ببینم | |||||
در صد غم تازهتر گریزم | گر یک غم جان ستان ببینم | |||||
چو تبخالی که تب نشاند | دل را غم غم نشان ببینم | |||||
ترسم که به چشم ابلق عمر | از ناخنه استخوان ببینم | |||||
عمر است بهار نخل بندان | کش هر نفسی خزان ببینم | |||||
گفتی بروم به وهم نونو | سوز جگر فلان ببینم | |||||
تو سوز مرا گران نبینی | من وهم تو را گران ببینم | |||||
عمری به کران کنم که اهلی | زین کوچهی باستان ببینم | |||||
بر غوره چهار مه کنم صبر | تا باده به خمستان ببینم | |||||
دل نشکنم از عتاب باری | چون بالش پرنیان ببینم | |||||
بر آینه چشم از آن گمارم | کز همجنسی نشان ببینم | |||||
سازم دل مرده را حنوطی | کز آینه زعفران ببینم | |||||
هر شب که به صفههای افلاک | صفها زده میهمان ببینم | |||||
جوشم ز حسد که از ثریا | شش همدم مهربان ببینم | |||||
من خود نکنم طمع که شش یار | در شش سوی هفتخوان ببینم | |||||
هم ظن نبرم که کعبتین را | شش نقش به سالیان ببینم | |||||
اندیک دو دست فرقدان وار | در یک در آشیان ببینم | |||||
پس گویم دیده گیر کخر | هم فرقت فرقدان ببینم | |||||
هر مه که به یک وطن مه و خور | با همچو دو عیش ران ببینم | |||||
حالی به وداع از اشک هر دو | لون شفق ارغوان ببینم | |||||
خور در تب و صرع دار یابم | مه در دق و ناتوان ببینم | |||||
از قحط کرم کجا گریزم | کانجا دل میزبان ببینم | |||||
جانی چو مزاج مشتری پاک | ز آلایش سوزیان ببینم | |||||
طبعی چو بنات نعش ز آمال | دوشیزهی جاودان ببینم | |||||
دیری است که این فلک نگون است | زودش چو زمین ستان ببینم | |||||
گویم که فلک علوفهگاهی است | کورا ره کهکشان ببینم | |||||
مه ز آن به اسد رسد به هر ماه | تا در دم شیر نان ببینم | |||||
گو چرخ مکن ضمان روزی | همت بدل ضمان ببینم | |||||
از شیر شتر خوشی نجویم | چون ترشی ترکمان ببینم | |||||
روزی چه طلب کنم به خواری | خود بیطلب و هوان ببینم | |||||
گر موم که پاسبان درج است | نگذاشت که لعل کان ببینم | |||||
چون بر سر تاج شاه شد لعل | بیمنت پاسبان ببینم | |||||
نینی به گمان نیکم از بخت | کارم همه چون گمان ببینم | |||||
بختی که سیاه داشت در زین | خنگیش به زیر ران ببینم | |||||
دل رفت گر اهل دل بیابم | زین مرهم زخم آن ببینم | |||||
خسته نشوم ز خار نااهل | ز آن خار گل جنان ببینم | |||||
بهرام نیم که طیره گردم | چون مقنع و دوکدان ببینم | |||||
این تازه سخن که کردم ابداع | در روی زمین روان ببینم | |||||
دیوان مرا که گنج عرشی است | عین الله گنجبان ببینم | |||||
طرارانی که دزد گنجاند | هم دست بریدهشان ببینم | |||||
طرار بریده سر چو طیار | آویخته بیزبان ببینم | |||||
امید به طالع است کز عمر | هیلاج بقا چنان ببینم | |||||
کاندر سنهی ثون اختر سعد | در طالع کامران ببینم | |||||
شش سال دگر قران انجم | در آذر و مهرگان ببینم | |||||
هر هفت رسد به برج میزان | با بیست و یکش قران ببینم | |||||
نشگفت که چون نمک بر آتش | لب را مدد از فغان ببینم | |||||
کیوان به کناره بینم ار چه | هر هفت به یک مکان ببینم | |||||
گر خط شمال خسف گیرد | زی مکه روم امان ببینم | |||||
در حد حجاز امن یابم | گر سوی خزر زیان ببینم | |||||
در شانهی گوسپند گردون | من حکم به از شبان ببینم | |||||
تا ظن نبری که هیچ نکبت | زین حکم دروغسان ببینم | |||||
ره سوی یقین ندارد این حکم | هر چند ره بیان ببینم | |||||
حقا که دروغ داستانی است | بطلانی داستان ببینم | |||||
خاقانی را زبان حالت | از نا بده ترجمان ببینم | |||||
از خسف چه باک چون پناهم | درگاه خدایگان ببینم | |||||
دیدار سپاه دار ایران | در آینهی روان ببینم | |||||
بر هفت فلک فراخته سر | تاج قزل ارسلان ببینم | |||||
با کوکبهی مظفر الدین | دین همره و همرهان ببینم | |||||
امر ملک الملوک مغرب | هم رتبت کن فکان ببینم | |||||
جم ملکت و جم خصال و جم خوست | جم را ملک الزمان ببینم | |||||
کیخسرو دین که در سپاهش | صد رستم پهلوان ببینم | |||||
پرویز هدی که در بلادش | صد نعمان مرزبان ببینم | |||||
تاج سر خاندان سلجوق | بر تخت زر کیان ببینم | |||||
بر شاه کیان گهر فشانم | کورا گهر و کیان ببینم | |||||
خورشید اسد سوار یابم | بهرام زحل سنان ببینم | |||||
از رایتش آفتاب نصرت | در مشرق دودمان ببینم | |||||
در بارگه دوم سلیمان | سیمرغ کرم عیان ببینم | |||||
چون خوان سخا نهد سلیمان | عیسیش طفیل خوان ببینم | |||||
گر سنگ پذیرد آب جودش | ز آتش زنه ضیمران ببینم | |||||
دستارچهی سیاه نیزهاش | چتر سر خضرخان ببینم | |||||
شیب سر تازیانهش از قدر | حبل الله شه طغان ببینم | |||||
در یک سر ناخن از دو دستش | صد شیر نر ژیان ببینم | |||||
او شاه سه وقت و چار ملت | بر شاه مدیح خوان ببینم | |||||
دهر از فزعش به پنج هنگام | در ششدر امتحان ببینم | |||||
از هفت سپهر و هشت خلدش | روز آخور و شب ستان ببینم | |||||
نه چرخ ز قلزم کف شاه | مستسقی ده بنان ببینم | |||||
روئین تن عالم است و قصدش | هر هفته به هفتخوان ببینم | |||||
ماند به هلال شاه مغرب | کافزونش فروتر آن ببینم | |||||
نشگفت کز آن هلال دولت | عید دل خاندان ببینم | |||||
آری شه مغرب آن هلال است | کاندر حد قیروان ببینم | |||||
بر خاک درش ز بوس شاهان | نقش رخ آبدان ببینم | |||||
گر بر سر چرخ شد حسودش | هم در بن خاکدان ببینم | |||||
کرکس که به مکر شد سوی چرخ | بر خاک چو ماکیان ببینم | |||||
گر خصمش امیر مصر گردد | کورا عدن و عمان ببینم | |||||
پندار سر خر و بن خار | در عرصهی بوستان ببینم | |||||
انگار خروس پیرزن را | بر پایهی نردبان ببینم | |||||
ای تاجور اردشیر اسلام | کاجری خورت اردوان ببینم | |||||
ای سایهی حق که عقل کل را | ز اخلاق تو دایگان ببینم | |||||
گردد فلک المحیط گویت | گر دست تو صولجان ببینم | |||||
زیبد فلک البروج کوست | کز نوبه زدن نوان ببینم | |||||
کیوانت شها، به عرض پرچم | بر رمح چو خیزران ببینم | |||||
از پرز پلاس آخور تو | برجیس به طیلسان ببینم | |||||
شمشیر هدی توئی که مریخ | شمشیر تو را فسان ببینم | |||||
خورشید ز برق نعل رخشت | ناری است که بیدخان ببینم | |||||
ناهید سزد هزاردستان | کایوان تو گلستان ببینم | |||||
ز اوصاف تو تیر هندسی را | باد رطب اللسان ببینم | |||||
هارون تو ماه وز ثریاش | شش زنگله در میان ببینم | |||||
امر تو و ابلق شب و روز | یک فحل و دو مادیان ببینم | |||||
محمود کفی که سیستانت | محکوم چو سیسجان ببینم | |||||
فتح تو به سومنات یابم | غزو تو به مولتان ببینم | |||||
چتر سیه و سپید پیلت | مالش ده سیستان ببینم | |||||
چون قصد کنی فتوح قنوج | ملت ز تو شادمان ببینم | |||||
گرد سپهت به نهرواله | سهم تو به نهروان ببینم | |||||
تو خسرو خاور و ز امرت | تعظیم به خاوران ببینم | |||||
تو دامغ روم و از حسامت | زلزال به دامغان ببینم | |||||
دریا هبتی و کوه هیبت | کز ذات تو این و آن ببینم | |||||
از رای تو صیقل فلک را | هفت آینه در دکان ببینم | |||||
گر هیچ سپه کشی سوی شام | آنجا سقر و جنان ببینم | |||||
از خلق تو خار و حنظل شام | گل شکر اصفهان ببینم | |||||
صور و عکه در امان امرت | چون ارمن و نخجوان ببینم | |||||
سگبانت شه فرنگ یابم | دربان شه عسقلان ببینم | |||||
تو قاهر مصر و چاوشت را | بر قاهره قهرمان ببینم | |||||
روزی که در ابرسان یمینت | برق گهر یمان ببینم | |||||
شیر فلک از نهیب گرزت | چون گاو زمین جبان ببینم | |||||
از ماه درفش تو مه چرخ | سوزان چو ز مه کتان ببینم | |||||
طوفان شود آشکار کز خون | شمشیر تو سیل ران ببینم | |||||
خنگ تو روان چو کشتی نوح | اندر طوفان روان ببینم | |||||
چون فال برآرمت ز مصحف | نصر الله در قرآن ببینم | |||||
در شان تو بینم آیت فتح | کاسباب نزول و شان ببینم | |||||
ای عرش سریر آسمان صدر | گر بزم تو خلد جان ببینم | |||||
در کعبهی خلد صدر بزمت | کوثر، نم ناودان ببینم | |||||
بر خاک در تو آب حیوان | چون آتش رایگان ببینم | |||||
در خواب جلالت تو دیدم | در بیداری همان ببینم | |||||
زین شهر دو رنگ نشکنم دل | کورا دل ایرمان ببینم | |||||
زین هفت رصد نیفکنم بار | کانصاف تو دیدهبان ببینم | |||||
این هفت رصد بیفکنم باز | تا منزل کاروان ببینم | |||||
از جور دو مار بر نجوشم | چون رایت کاویان ببینم | |||||
فر تو خبر دهد که چندان | تایید ظفر رسان ببینم | |||||
کز عمر هزار ساله چون نوح | صد دولت دیرمان ببینم | |||||
برگ همه دوستان بسازم | مرگ همه دشمنان ببینم | |||||
بر خاک درت زکات دربان | گنج زر شایگان ببینم | |||||
این فال ز سعد مستعار است | هستیش ز مستعان ببینم |