خاقانی (قصاید)/هر صبح پای صبر به دامن درآورم
ظاهر
هر صبح پای صبر به دامن درآورم | پرگار عجز، گرد سر و تن درآورم | |||||
از عکس خون قرابهی پر میشود فلک | چون جرعه ریز دیده به دامن درآورم | |||||
هر دم هزار بچهی خونبن کنم له خاک | چون لعبتان دیده به زادن درآورم | |||||
از زعفران چهره مگر نشرهای کنم | کبستنی به بخت سترون درآورم | |||||
دانم که دهر، خط بلا بر سرم کشید | داند که سر به خط بلا من درآورم | |||||
چون آه آتشین زنم از جان آهنین | سیماب وش گداز به آهن درآورم | |||||
غم در جگر زد آتش برزین مرا و من | از آب دیده دجله به برزن درآورم | |||||
غم بیخ عمر میبرد و من به برگ آنک | دستی به شاخ لهو به صد فن درآورم | |||||
طوفانم از تنور برآمد چه سود از آنک | دامن چو پیرزن به نهنبن درآورم | |||||
شد روز عمر ز آن سوی پیشین و روی نیست | کاین روز رفته باز به روزن درآورم | |||||
با من فلک به کین سیاوش و من ز عجز | اسبی ز نی به حرب تهمتن درآورم | |||||
چون کوه خسته سینه کنندم به جرم آنک | فرزند آفتاب به معدن درآورم | |||||
از جور هفت پردهی ازرق به اشک لعل | طوفان به هفت رقعهی ادکن درآورم | |||||
از کشتزار چرخ و زمین کاین دو گاو راست | یک جو نیافتم که به خرمن درآورم | |||||
از چنگ غم خلاص تمنی کنم ز دهر | کافغان بنای و حلق چو ارغن درآورم | |||||
چون زال، بستهی قفسم نوحه زان کنم | تا رحمتی به خاطر بهمن درآورم | |||||
نینی که با غم است مرا انس لاجرم | مریم صفت بهار به بهمن درآورم | |||||
نشگفت اگر چو آهوی چین مشک بردهم | چون سر بخورد سنبل و بهمن درآورم | |||||
چون دم برآرم از سر زانو به باغ غم | از شاخ سدره مرغ نوازن درآورم | |||||
زانو کنم رصدگه و در بیع خان جان | صد کاروان درد معین درآورم | |||||
غم بختیای است توسن و من یار کاروان | از خان بیپشت بختی توسن درآورم | |||||
دل تنگتر ز دیدهی سوزن شده است و من | بختی غم به دیدهی سوزن درآورم | |||||
غم تخم خرمی است که در یک دل افکنم | دردی است جنس می که ز یک دن درآورم | |||||
عنقای مغربم به غریبی که بهر الف | غم را چو زال زر به نشیمن درآورم | |||||
در گلشن زمانه نیابم نسیم لطف | دود از سموم غصه به گلشن درآورم | |||||
فقر است پیر مائده افکن که نفس را | بر آستان پیر ممکن درآورم | |||||
آب حیات از آتش گلخن دمد چو باد | گر نفس خاک پاش به گلخن درآورم | |||||
آری ز هند عود قماری برم به روم | گر حملها به هند ز روین درآورم | |||||
چندی نفس به صفهی اهل مصفا زدم | یک چند پی به دیر برهمن درآورم | |||||
چون کار عالم است شتر گربه من به کف | گه سجدهگاه ساغر روشن درآورم | |||||
از هزل و جد چو طفل بنگزیردم که دست | گاهی به لوح و گه به فلاخن درآورم | |||||
جنسی نماند پس من و رندان که بهر راه | چون رخش نیست پای به کودن درآورم | |||||
آهوی مشک نیست چه چاره ز گاو و بز | کز هر دو برگ عنبر و لادن درآورم | |||||
چون چرخ سرفکنده زیم گرچه سرورم | آغوش از آن به خاک فروتن درآورم | |||||
دشمن مرا شکسته کند دوست دارمش | حاشا که من شکست به دشمن درآورم | |||||
تهدید تیغ میدهد آوخ کجاست تیغ | تا چون حلیش دست به گردن درآورم | |||||
کانرا که تیشه رخنه کند فضل کان نهم | رخنه چرا به تیشهی کان کن درآورم | |||||
در دیولاخ آز مرا مسکن است و من | خط فسون عقل به مسکن درآورم | |||||
همت شود حجاب میان من و نظر | گر من نظر به عالم ریمن درآورم | |||||
آسیمه سر چو گاو خراسم که چشم بند | نگذاردم که چشم به روغن درآورم | |||||
در رنگ و بوی دهر نپیچم که ره روم | ارقم نیم که یال به چندان درآورم | |||||
من نامه بر کبوتر راهم ز همرهان | باز اوفتم چو دیده به ارزن درآورم | |||||
گر خاص قرب حق نشوم واثقم بدانک | رخت امان به خلد مزین درآورم | |||||
جان و دل و خرد برسانم به باغ خلد | آخر مثلثی به مثمن درآورم | |||||
چون خرمگس ز جیفه و خس طعمه چون کنم | نحلم که روزی از گل و سوسن درآورم | |||||
چون قوتم آرزو کند از گرم و سرد چرخ | بر خوان جان دو نان ملون درآورم | |||||
با آنکه قانعم چو سلیمان ز مهر و ماه | نان ریزهها چو مور به مکمن درآورم | |||||
نسرین را به خوشهی پروین بپرورند | تا من به خون دو مرغ مسمن درآورم | |||||
مرد توکلم، نزنم درگه ملوک | حاشا که شک به بخشش ذو المن درآورم | |||||
آنکس که داد جان، ندهد نان؟ بلی دهد | پس کفر باشد ار به دل این ظن درآورم | |||||
چون موسیم شجر دهد آتش چه حاجت است | کتش ز تیه وادی ایمن درآورم | |||||
گردون ناکس ار نخرد فضل من رواست | نقصی چرا به فضل مبرهن درآورم | |||||
بهراموار گر به من آرند دوکدان | غارت چرا به تیغ و به جوشن درآورم | |||||
ز آن غم که آفتاب کرم مرد برقوار | شب زهره را چو رعد به شیون درآورم | |||||
این پیرزن هنوز عروس کرم نزاد | پس سر چرا به خطبهی این زن درآورم | |||||
گفتم به ترک مدح سلاطین، مبین از آنک | سحر مبین به شعر مبین درآورم | |||||
کو شه طغان جود؟ که من بهر اتمکی | پیشش زبان به گفتن سنسن درآورم | |||||
خاقانی مسیح دمم پس به تیغ نطق | همچون کلیم رخنهی الکن درآورم | |||||
بهر دو نان ستایش دو نان کنم؟ مباد | کب گهر به سنگ خماهن درآورم | |||||
چون موی خوک در زن ترسا بود چرا | تار ردای روح به درزن درآورم | |||||
هم نعت حضرت نبوی کان نکوتر است | کاین لعل هم به طوق و به گردن درآورم | |||||
کحال دانشم که برند اختران به چشم | کحل الجواهری که به هاون درآورم | |||||
گفتم روم به مکه و جویم در آن حرم | گنجی که سر به حصن محصن درآورم | |||||
چون نیست وجهزر نکنم عزم مکه باز | جلباب نیستی به سر و تن درآورم | |||||
تبریز غم فزود مرا آرزوم هست | کاین غم به ارزروم و به ارمن درآورم | |||||
خوش مقصدی است ار من و خوش مامن ارزروم | من رخت دل به مقصد و مامن درآورم | |||||
چون مور ساز خانه به اخلاط درکشم | چون مرغ برگ دانه به ارزن درآورم | |||||
منت برد عراق و ری از من بدین دو جای | بحری ز نظم و نثر مدون درآورم | |||||
بس شکر کز منیژه و گیوم رسد که من | شمعی به چاه تیرهی بیژن درآورم |