خاقانی (قصاید)/نکهت حور است یا هوای صفاهان
ظاهر
نکهت حور است یا هوای صفاهان | جبهت جوز است یا لقای صفاهان | |||||
دولت و ملت جنابه زاد چو جوزا | مارد بخت یگانه زای صفاهان | |||||
چون زر جوزایی اختران سپهرند | سخته به میزان از کیای صفاهان | |||||
بلکه چو جوزا جناب برد به رفعت | خاک جناب ارم نمای صفاهان | |||||
بلکه چو جوزا دو میوهاند جنابه | عرش و جناب جهانگشای صفاهان | |||||
ز آ، نفس استوی زنند علیالعرش | کز بر عرش آمد استوای صفاهان | |||||
خاک صفاهان نهال پرور سدره است | سدرهی توحید منتهای صفاهان | |||||
دیدهی خورشید چشم درد همی داشت | از حسد خاک سرمه زای صفاهان | |||||
لاجرم اینک برای دیدهی خورشید | دست مسیح است سرمه سای صفاهان | |||||
چرخ نبینی که هست هاون سرمه | رنگ گرفته ز سرمههای صفاهان | |||||
نور نخستین شناس و صور پسین دان | روح و جسد را بهم هوای صفاهان | |||||
یرحمکالله زد آسمان که دم صبح | عطسهی مشکین زد از صبای صفاهان | |||||
دست خضر چون نیافت چشمه دوباره | کرد تیمم به خاک پای صفاهان | |||||
چاه صفاهان مدان نشیمن دجال | مهبط مهدی شمر فنای صفاهان | |||||
چتر سیاه است خال چهرهی ملکت | ز آن سیهی خال دان ضیای صفاهان | |||||
مرغ ضمیر مرا وصیت عنقاست | یالک من بلبل صلای صفاهان | |||||
قلت لماء الحیوة هل لک عین | قال نعم کف اغنیای صفاهان | |||||
قلت لنسر السماء هل لک طعم | قل بلی جود اسخیای صفاهان | |||||
رای بری چیست؟ خیز و جای به جی جوی | کانکه ری او داشت، داشت رای صفاهان | |||||
پار من از جمع حاج بر لب دجله | خواستم انصاف ماجرای صفاهان | |||||
مستمعی گفت هان صفاوت بغداد | چند صفت پرسی از صفای صفاهان | |||||
منکر بغداد چون شوی که ز قدر است | ریگ بن دجله سر بهای صفاهان | |||||
خاصه که بغداد خنگ خاص خلیفه است | نعل بها زیبدش بهای صفاهان | |||||
آن دگری گفت کز زکات تن کرخ | هست نصاب جی و نوای صفاهان | |||||
گفتم بغداد بغی دارد و بیداد | دیده نهای داد باغهای صفاهان | |||||
کرخ کلوخ در سقایهی جی دان | دجله نم قربهی سقای صفاهان | |||||
ایمه نه بغداد جای شیشه گران است | بهر گلاب طربفزای صفاهان | |||||
از خط بغداد و سطح دجله فزون است | نقطهای از طول و عرض جای صفاهان | |||||
چون به سر کوه قاف نقطهی «فا» دان | خطهی بغداد در ازای صفاهان | |||||
عطر کند از پلنگ مشک به بغداد | و آهوی مشک آید از فضای صفاهان | |||||
فاقهی کنعان دهد خساست بغداد | نعمت مصر آورد سخای صفاهان | |||||
بیضهی مصر است به ز فرضهی بغداد | وز خط مصر است به بنای صفاهان | |||||
نیل کم از زنده رود و مصر کم از جی | قاهره مقهور پادشای صفاهان | |||||
باغچهی عین شمس گلخن جی دان | وز بلسان به شمر گیای صفاهان | |||||
این همه دادم جواب خصم و گواهم | هست رفیع ری و علای صفاهان | |||||
مدت سی سال هست کز سر اخلاص | زنده چنین داشتم وفای صفاهان | |||||
اینک ختم الغرائب آخر دیدند | تا چه ثنا راندهام برای صفاها | |||||
مدح دو فاروق دین چگونه کنم من | صدر و جمال آن دو مقتدای صفاهان | |||||
در سنه ثانون الف به حضرت موصل | راندم ثانون الف سزای صفاهان | |||||
صاحب جبرئیل دم، جمال محمد | کز کرمش دارم اصطفای صفاهان | |||||
داد هزار اخترم نتیجهی خورشید | آن به گهر شعری سمای صفاهان | |||||
پیش علی اصغر و اتابک اکبر | برده رهآورد من ثنای صفاهان | |||||
نزد سلیمان شهم ستود چو آصف | گفت که ها هدهد سبای صفاهان | |||||
پس چو به مکه شدم، شدم ز بن گوش | حلقه بگوش ثنا سرای صفاهان | |||||
کعبه عبادت ستای من شد ازیراک | دید مرا مکرمتستای صفاهان | |||||
کعبه مرا رشوه داد شقهی سبزش | تا ننهم مکه را ورای صفاهان | |||||
این همه گفتم به رایگان نه بر آن طمع | کافسر زر یابم از عطای صفاهان | |||||
دیو رجیم آنکه بود دزد بیانم | گر دم طغیان زد از هجای صفاهان | |||||
او به قیامت سپیدروی نخیزد | ز آنکه سیه بست بر قفای صفاهان | |||||
اهل صفاهان مرا بدی ز چه گویند | من چه خطا کردهام بجای صفاهان | |||||
زنگار آمده مرا ز مس نه زر ایرا | سرکه رسیدش، نه کیمیای صفاهان | |||||
جرم من آن است کز خزاین عرشی | گنج خدایم ولی گدای صفاهان | |||||
گیر گدای محبتم، نهام آخر | خرمگس خوان ریزهای صفاهان | |||||
گنج خدا را به جرم دزد نگیرند | این نپسندند ز اصفیای صفاهان | |||||
دست و زبانش چرا نداد بریدن | محتسب شهر و پیشوای صفاهان | |||||
یا به سر دار بر چرا نکشیدش | شحنهی انصاف و کدخدای صفاهان | |||||
جرم ز شاگرد پس عتاب بر استاد | اینت بد استاد از اصدقای صفاهان | |||||
کردهی قصار پس عقوبت حداد | این مثل است آن اولیای صفاهان | |||||
این مگر آن حکم باژ گونهی مصر است | آری مصر است روستای صفاهان | |||||
بر سر این حکم نامه مهر نبندد | پیر ششم چرخ در قضای صفاهان | |||||
کرد لبم گوش روزگار پر از در | ناشده چشم من آشنای صفاهان | |||||
بس لب و گوشم به حنظل و خسک انباشت | هم قصبهی گل شکر فزای صفاهان | |||||
سنبلهی چرخ کو مساحی معنی | دانهی دل ساید آسیای صفاهان | |||||
راست نهادند پردهاش و به بختم | پردهی کژ دیدم از ستای صفاهان | |||||
شیر زر و تخت طاقدیس خسان را | باز مرا جفت کاین نوای صفاهان | |||||
واحزنا گفتهام به شاهد حربا | زین گلهی حربهی جفای صفاهان | |||||
زان گله کردم به آفتاب که دیدم | کوست سنا برقی از سنای صفاهان | |||||
گفت چو بربط مزن ز راه زبان دم | دم ز ره چشم زن چو نای صفاهان | |||||
از تن عالم خورند گوشت مبادا | زهر چگونه سزد غذای صفاهان | |||||
داد صفاهان ز ابتدای کدورت | گرچه صفا باشد ابتدای صفاهان | |||||
سیب صفاهان الف فزود در اول | تا خورم آسیب جان گزای صفاهان | |||||
ارمض قلبی بلائه و سالقی | نار براهیم فی بلای صفاهان | |||||
غضنی الکلب ثم غضة کلب | سوف اداوی به باقلای صفاهان | |||||
این همه سکبای خشم خوردم کاخر | بینم لوزینهی رضای صفاهان | |||||
گرچه صفاهان جزای من به بدی کرد | هم به نکوئی کنم جزای صفاهان | |||||
خطهی شروان که نامدار به من شد | گر به خرابی رسد بقای صفاهان | |||||
نسبت خاقان به من کند چو گه فخر | در نگرد دانش آزمای صفاهان | |||||
پانصد هجرت چو من نزاد یگانه | تا به دوگانه کنم دعای صفاهان | |||||
مبدع فحلم به نظم و نثر شناسند | کم نکنم تا زیم ولای صفاهان | |||||
از دم خاقانی آفرین ابد باد | بر جلساء الله اتقیای صفاهان |