خاقانی (قصاید)/نثار اشک من هر شب شکر ریزی است پنهانی
ظاهر
نثار اشک من هر شب شکر ریزی است پنهانی | که همت را زناشوئی است از زانو و پیشانی | |||||
چو همزانو شوم با غم، گریبان را کنم دامن | سر من از سر زانو کند دامن گریبانی | |||||
سرم زان جفت زانو شد که از تن حلقهای سازم | در آن حلقه ترازو دار بیاعان روحانی | |||||
دلم کعبه است و تن حلقه چگونه حلقهای کانرا | ز بس دندانه گر بینی دهان زمزمش خوانی | |||||
سر احرامیان عشق بر زانو به است ایرا | صفا و مروهی مردان سر زانوست، گر دانی | |||||
تو زین احرام و زین کعبه چه دانی کز برون چشمت | ز کعبه پوششی دیده است و از احرام عریانی | |||||
شده است آیینهی زانو بنفش از شانهی دستم | که دارم چون بنفشه سر به زانوی پشیمانی | |||||
ملخ کردار خون آلودم از باران اشک آری | ملخ سر بر سر زانوست خون آلوده بارانی | |||||
هوا را دست بربستم، خرد را پای بشکستم | نه صرافم، چه خواهم کرد نقد انسی و جانی | |||||
هوا خفته است و بستر کرده از پهلوی نومیدی | خردمست است و بالین دارد از زانوی نادانی | |||||
از آن شد پردهی چشمم به خون بکری آلوده | که غم با لعبتان دیده جفتی کرد پنهانی | |||||
ببین بر روزن چشمم عروس روز نظاره | که بیند بچگان دیده را در رقص مهمانی | |||||
بپیچد آه من در بر چو ز آتش چنبری و آنگه | رسنوار آتشین چنبر گره گیرد ز پیچانی | |||||
به خون ساده ماند اشک و خاک سوده دارد رخ | مگر رخ نعل پیکان است و اشکم لعل پیکانی | |||||
شب غمهای من چون شد به صبح شادی آبستن | رود سامان نقب من همه بر گنج سامانی | |||||
دل از تعلیم غم پیچد معاذ الله که بگذارم | که غم پیر دبستان است و دل طفل شبستانی | |||||
از آن چون لوح طفلانم به سرخی اشک و زردی رخ | که دل را نشرهی عید است ز آن پیر دبستانی | |||||
رقوم اشک اگر بینی به عجم و نقطه بر رویم | رموز غم ز هر حرفی به مد و همزه برخوانی | |||||
ببستم حرص را چشم و شکستم آز را دندان | چو میم اندر خط کاتب چو سین در حرف دیوانی | |||||
مشاع آمد میان عیسی و من گلشن وحدت | به جان آن نیمه بخریدم هم از عیسی به ارزانی | |||||
فلک چون آتش دهقان، سنان کین کشد بر من | که بر ملک مسیحم هست مساحی و دهقانی | |||||
مرا شد گلشن عیسی و زین رشک افتاب آنگه | سپر فرمود دیلموار و زوبین کرد ماکانی | |||||
مرا آیینهی وحدت نماید صورت عنقا | مرا پروانهی عزلت دهد ملک سلیمانی | |||||
چه جای عزلت و ملک است کانجا ساخت همت خوان | که عنقا مورخوان گشت و سلیمان مرد هم خوانی | |||||
وگر چون عیسی از خورشید سازم خوانچهی زرین | پر طاووس فردوسی کند برخوان مگس رانی | |||||
به دست همت از خاطر برانم غم که سلطانان | مگسرانها کنند از پر طاووسان بستانی | |||||
نکوئی بر دل است از دهر و بد بر طبع آلوده | طرب بر مردم است از عیدو غم بر گاو قربانی | |||||
دلم را منزلی پیش است و واپس ماندگان از پس | که راهش سنگلاخ است و سم افکنده است پالانی | |||||
به هفتاد آب و خاک از دل بشویم گرد ظلمت را | که هفتادش حجت بیش است و هر هفتاد ظلمانی | |||||
دل اینجا علتی دارد که نضجی نیست دردش را | هنوز آن روزنش بسته است و او بیمار بحرانی | |||||
هنوز اسفندیار من نرفت از هفتخوان بیرون | هنوزش در دژ روئین عروسانند زندانی | |||||
دلم چون بر نشستن خواست سلطان خرد گفتا | که بر باد هوس منشین که شمع روح بنشانی | |||||
ندیدی آفتاب جان در اسطرلاب اندیشه | نخواندی احسن التقویم در تحویل انسانی | |||||
نه هرزه است آنچه دیدستی، نه عشوه است آنچه خواندستی | نه مهمل عالم خلقی، نه قاصر علم یزدانی | |||||
به دست شرع لبس طبع میدر گر خردمندی | به آب عقل حیض نفس میشوی ار مسلمانی | |||||
چو طاووست چه باید لبس اگر باز هواگیری | چو خرگوشت چه باید حیض اگر شیر نیستانی | |||||
تو را گفتند ازین بازار مگذر خاک بیزی کن | که اینجا ریزها ریزند صرافان ربانی | |||||
مقامت خاک بیزی راست تا زرها به دست آری | تو زر در خاک میبیزی و آخر دست میمانی | |||||
چه سود از لوح کو ماند ز نقطه اولین حرفی | که از روی گران باری ز ابجد حرف پایانی | |||||
اگر خواهی گرفت از ریز روزی روزهی عزلت | کلوخ انداز را از دیده راوق ریز ریحانی | |||||
وگر یک ره نماز مرده خواهی کرد بر گیتی | وضو از آب چشمان کن که بس آلوده دامانی | |||||
در این علت سرای دهر خرسندی طبیبت بس | چو تسکین سازت او باشد کند درد تو درمانی | |||||
به خوان دهر چون دولاب یابی کاسهها شسته | که بر دولاب گردون هست کارش کاسه گردانی | |||||
عیار دهر کم ارز است، دیدم ز آتش همت | زرش زیف است و چون آتش به ارزانی است ارزانی | |||||
به کشتی ماند این ایام و بادش چرخ سرگردان | به اعمی ماند این کشتی و قائد باد آبانی | |||||
فلک هم مرکبی تند است کژ جولان که چون کشتی | عنان بر پاردم دارد ز روی تنگ میدانی | |||||
همه دور فلک جور است و تو داغ فلک داری | ز پرگار فلک بیرون توانی رفت؟ نتوانی | |||||
فلک را شیوه بدبختی است در کار نکوکاران | چو بختی بار بدبختی کش از مستی و حیرانی | |||||
اگر با بخت نر ماده قرینند آن خدا دوران | تو چون دوران به فردی ساز کاخر فحل دورانی | |||||
بهر ناسازیی درساز و دل با ناخوشی خوش کن | که آبت زیر کاه است و کمالت زیر نقصانی | |||||
به معلولی تن اندر ده که یاقوت از فروع خور | سفر جل رنگ بود اول که آخر گشت رمانی | |||||
چو خورشید و چو ایمان شو که ویرانها کنی روشن | برهنه جامها میبخش اگر خورشید ایمانی | |||||
چو درویشی به درویشان نظر به کن که جرم خور | به عوری کرد عوران را فنک پوش زمستانی | |||||
اگر بر بوی یکرنگی گریزت نیست از یاران | به یار بدقناعت کن که بییاری است بیجانی | |||||
نه عیسی داشت از یاران کمینه سوزنی دربر | نه سوزن شبه دجالی است یک چشم سپاهانی | |||||
وگر عنقایی از مرغان ز کوه قاف دین مگذر | که چون بیقاف شد عنقا عنا گردد ز نالانی | |||||
سلاحت بهر دین بهتر که زنبور از پی شهدی | چو گیلی گور دین پوش است و زوبین کرده گیلانی | |||||
از آن در خرقهی آدم خشن خویی که در باطن | مرقعدار ابلیسی، ملمع دار شیطانی | |||||
تو را در رنگ آزادان کجا معنی آزادی | که ازرق پوش چون پیکان خشن سیرت چو سوهانی | |||||
از آن بر سر زنندت پتک همچون پای پیل ایرا | که سندانی و در تربیع شکل کعبه را مانی | |||||
ز جیب موسوی لافی و پس چون امت موسی | نه اهل تسع آیاتی که مرد سبع الوانی | |||||
فروکن نطع آزادی، برافکن لام درویشی | که با لام سیهپوشان نماند لاف لامانی | |||||
یهود آسا غیاری دوز بر کتف مسلمانان | اگرشان بر در اغیار دین بینی به دربانی | |||||
به سختی جان سگ میدار هان تا چون سبکساران | چو سگ در پیش سگساران به لابه دم نجنبانی | |||||
به لمس پیرزن ماند حضور ناکسان کاول | وضو باطل کند و آخر ندارد نار پستانی | |||||
چه باشی مشک سقایان گهت دق و گه استسقا | نثار افشان هر خوان و زکوة استان هر خانی | |||||
عمارت دوست شد طاووس از آن پای گلین دارد | ولیکن سر بزرگی یافت بوم از بوم ویرانی | |||||
شبه را کز سیه پوشی برآمد نام آزادی | به از یاقوت اطلس پوش داغ بنده فرمانی | |||||
نماند آب وفا جایی مگر در جوی درویشان | به آب و دانهی ایشان بساز ار مرغ ایشانی | |||||
چه آزادند درویشان ز آسیب گرانباری | چه محتاجند سلطانان به اسباب جهانبانی | |||||
بدا سلطانیا کورا بود رنج دل آشوبی | خوشا درویشیا کورا بود گنج تن آسانی | |||||
پس از سی سال روشن گشت بر خاقانی این معنی | که سلطانی است درویشی و درویشی است سلطانی | |||||
ز دیوان ازل منشور کاول در میان آمد | امیری جمله را دادند وسلطانی به خاقانی | |||||
به خوان معنی آرایی براهیمی پدید آمد | ز پشت آزر صنعت علی نجار شروانی | |||||
سخن گفتن به که ختم است میدانی و میپرسی؟ | فلک را بین که میگوید به خاقانی به خاقانی | |||||
اگر بر احمد مختار کس خواند چنین شعری | ز صدر او ندا آید که قد احسنت حسانی | |||||
عراقم جلوه کرد امسال بر لشکرگه سلطان | که بودش ز آفتاب خاطرم لاف خراسانی | |||||
چو آواز وفات ناصر الدین در عراق آمد | من و خاک عراق آشفته گشتیم از پریشانی | |||||
بنالد جان ابراهیم و گرید دیدهی کعبه | بر ابراهیم ربانی و کعبهی صدق را بانی | |||||
مر او بود هم نوح و هم ابراهیم و دیگر کس | همه کنعان نا اهلند یا نمرود کنعانی | |||||
خلافتدار احمد بودو هم احمد ندا کردش | که فاروق فریقینی و ذو النورین فرقانی | |||||
هوا چون خاک پای و آز خوک پایگاهت شد | خراج از دهر ذمی روی رومی خوی بستانی | |||||
دل از هش رفت چون موسی و تن پیچید چون ثعبان | که مرد آن موسوی دستی که کلکش کرد ثعبانی | |||||
ز قطران شب و کافور روزم حاصل این آمد | که از نم دیده کافوری است وز غم جامه قطرانی | |||||
اگر کافور با قطران ره زادن فرو بندد | مرا کافور و قطران زاد درد و داغ پنهانی | |||||
دلم مرگ پسر عم سوخت و در جانم زد آن آتش | که هیمهش عرق شریان گشت و دودش روح حیوانی | |||||
سخن در ماتم است اکنون که من چون مریم از اول | در گفتن فرو بستم به مرگ عیسی ثانی | |||||
علی را گو که غوغای حوادث کشت عثمان را | علیوار از جهان بگسل که ماتم دار عثمانی | |||||
وحید ادریس عالم بود و لقمان جهان اما | چو مرگ آمد چه سودش داشت ادریسی و لقمانی | |||||
به یکدم بازرست از چرخ و ننگ سعد و نحس او | که این تثلیث برجیس است و آن تربیع کیوانی |