خاقانی (قصاید)/می و مشک است که با صبح برآمیختهاند
ظاهر
می و مشک است که با صبح برآمیختهاند | یا بهم زلف و لب یار درآمیختهاند | |||||
صبح چون خنده گه دست شده است آتش سرد | آتش سرد به عنبر مگر آمیختهاند | |||||
یا نه بیسنگ و صدف غالیه سایان فلک | صبح را غالیهی تازهتر آمیختهاند | |||||
دوش خوش ساخت فلک غالیه دان از مه نو | بهر آن غالیه کاندر سحر آمیختهاند | |||||
می عیدی نگر و جام صبوحی که مگر | شفق آورده و با صبح بر آمیختهاند | |||||
ساقیان ترک فنک عارض و قند ز مژگان | کز رخ و زلف حبش با خزر آمیختهاند | |||||
خال رخسار زره کرده و خط ماه سپر | زلف و رخسار زره با سپر آمیختهاند | |||||
پس یک ماه کلوخ اندازان سنگ دلان | در بلورین قدحی لعل تر آمیختهاند | |||||
شاهدان از پی نقل دل و جان از خط و لب | بس گوارش که ز عود و شکر آمیختهاند | |||||
عاشقان از زر رخساره و یاقوت سرشک | بس مفرح که ز یاقوت و زر آمیختهاند | |||||
ماه نو دیدی و در روی مه نو شب عید | لعل می با قدح سیم بر آمیختهاند | |||||
از دم روزه دهن شسته به هفت آب و ز می | هفت تسکین دل غصه خور آمیختهاند | |||||
ماه نو در شفق و شفقشان می و جام | با دو ماه و دو شفق یک نظر آمیختهاند | |||||
طاس سیمابی مه تافته از پرچم شب | طاس زر با می آتش گهر آمیختهاند | |||||
کرده می راوق از اول شب و بازش به صبوح | با گلاب طبری از طبر آمیختهاند | |||||
راوق جان فرو ریخته از سوخته بید | آب گل گوئی بات معصر آمیختهاند | |||||
همه با درد سر از بوی خمار شب عید | به صبح از نو رنگی دگر آمیختهاند | |||||
ژاله و صبح بهم یافته کافور و گلاب | زاین و آن داروی هر درد سر آمیختهاند | |||||
همه سنگ افشان در آبخور عالم خاک | و آگه از زهر که در آبخور آمیختهاند | |||||
از سر بیخبری داده ز عشرت خبری | تن و جان را که بهم بیخبر آمیختهاند | |||||
همه دریاکش و چون دریا سرمست همه | طبع با می چو صدف با گهر آمیختهاند | |||||
خطری کرده و در گنج طرب نقب زده | نقب کران همه ره با خطر آمیختهاند | |||||
زهره بر چیده چو خورشیدنم هر جرعه | که در آن خاک چنان بیخطر آمیختهاند | |||||
خیک ماند به زن زنگی شش پستان لیک | شیر پستانش به خون جگر آمیختهاند | |||||
جرعهای کان به زمین داده زکات سر جام | زو حنوط ز می پی سپر آمیختهاند | |||||
مجمر عیدی و آن عود و شکر هست بهم | زحل و زهره که با قرص خور آمیختهاند | |||||
نکهت کام صراحی چو دم مجمر عید | زو بخور فلک جان شکر آمیختهاند | |||||
رود سازان همه در کاسهی سرها به سماع | شربت جان ز ره کاسهگر آمیختهاند | |||||
پرده در پرده و آهنگ در آهنگ چو مرغ | دم بدم ساخته و دربه در آمیختهاند | |||||
بر بط از هشت زبان گوید و خود ناشنواست | زیبقش گوئی با گوش کر آمیختهاند | |||||
نای افعی تن و بس بر دهنش بوسه زدند | با تن افعی جان بشر آمیختهاند | |||||
چنگ زاهد سر و دامانش پلاسین لیکن | با پلاسش رگ و پی سر به سر آمیختهاند | |||||
محبس دست رباب است شعیف ار چه قوی است | چار طبعش که به انصاف در آمیختهاند | |||||
خم دف حلقه بگوشی شده چون کاسهی یوز | کهو و گورش با شیر نر آمیختهاند | |||||
صوت مرغان بدرد چرخ مگر با دم خویش | بانگ کوس ملک تاجور آمیختهاند | |||||
راویانند گهر پاش مگر با لب خویش | کف شاهنشه خورشیدفر آمیختهاند | |||||
خاصگان گوهر بحر دل خاقانی را | با کلاه ملک بحر و بر آمیختهاند | |||||
چاشنی گیران از چشمهی حیوان گوئی | شربت شاه سکندر سیر آمیختهاند | |||||
مالک ملک جلال الدین کاندر تیغش | آتش و آب بهم بیضررآمیختهاند |