خاقانی (قصاید)/من صید آنکه کعبهی جانهاست منظرش
ظاهر
من صید آنکه کعبهی جانهاست منظرش | با من به پای پیل کند جنگ عبهرش | |||||
صد پیلوار خواهدم از زر خشک از آنک | مشک است پیل بالا در سنبل ترش | |||||
دل تو سنی کجا کند آن را که طوقوار | در گردن دل است کمند معنبرش | |||||
نقد است سرخرویی دل با هزار درد | از تنگی کمند، نه از وجه دیگرش | |||||
خاقانی است هندوی آن هندوانه زلف | وان زنگیانه خال سیاه مدورش | |||||
چون موی زنگیش سیه و کوته است روز | از ترک تاز هندوی آشوب گسترش | |||||
خاقانی از ستایش کعبه چه نقص دید | کز زلف و خال گوید و کعبه برابرش | |||||
بیحرمتی بود نه حکیمی، که گاه ورد | زند مجوس خواند و مصحف ببر درش | |||||
نی نی بجای خویش نسیبی همی کند | نعتی است زان دلبر و کعبه است دلبرش | |||||
خال سیاه او حجر الاسود است از آنک | ماند به خال زلف به خم حلقهی درش | |||||
سنگ سیه مخوان حجر کعبه را از آنک | خوانند روشنان همه خورشید اسمرش | |||||
گویی برای بوس خلایق پدید شد | بر دست راست بیضهی مهر پیمبرش | |||||
خاقانیا به کعبه رسیدی روان بپاش | گر چه نه جنس پیش کش است این محقرش | |||||
دیدی جناب حق جنب آرزو مشو | کعبه مطهر است، جنب خانه مشمرش | |||||
با آب و جاه کعبه وجود تو حیض توست | هم ز آب چاه کعبه فرو شوی یک سرش | |||||
این زال سرسپید سیه دل طلاق ده | آنک ببین معاینه فرزند شوهرش | |||||
تا حشر مرده زست و جنب مرد هر کسی | کاین شوخ مستحاضه فرو شد به بسترش | |||||
کی بدترین حبائل شیطان کند طلب | آن کس که با حمایل سلطان بود برش | |||||
خورشید را بر پسر مریم است جای | جای سها بود به بر نعش و دخترش | |||||
از چنبر کبود فلک چون رسن مپیچ | مردی کن و چو طفل برون جه ز چنبرش | |||||
اول فسون دهد فلک آخر گلو برد | آخر به رنجی ار شوی اول فسون خورش | |||||
اول به رفق دانه فشانند پیش مرغ | چون صید شد به قهر ببرند حنجرش | |||||
سوگند خور به کعبه و هم کعبه داند آنک | چون من نبود و هم نبود یک ثناگرش | |||||
شکر جمال گوی که معمار کعبه اوست | یارب چو کعبه دار عزیز و معمرش | |||||
شاه سخن به خدمت شاه سخا رسید | شاه سخا سخن ز فلک دید برترش | |||||
طبع زبان چو تیر خزر دید و تیغ هند | از روم ساخت جوشن و از مصر مغفرش | |||||
آری منم که رومی مصری است خلعتم | ز آن کس که رفت تا خزر و هند مخمرش | |||||
صبح و شفق شدم سر و تن ز اطلس و قصب | ز آن کس که رکن خانهی دین خواند جعفرش | |||||
بر تاج آفتاب کشم سر به طوق او | بر ابلق فلک فکنم زین به استرش | |||||
دیدم که سیات جهانش نکرد صید | ز آن رد نکردم این حسنات موفرش | |||||
سلطان دل و خلیفه همم خوانمش از آنک | سلطان پدر نوشت و خلیفه برادرش | |||||
در حضرت خلیفه کجا ذکر من شدی | گر نیستی مدد ز کرامات مظهرش | |||||
ختم کمال گوهر عباس مقتفی | کاعزاز یافت گوهر آدم ز جوهرش | |||||
از مصطفی خلیفه و چون آدم صفی | از خود خلیفه کرد خدای گروگرش | |||||
انصاف ده که آدم ثانی است مقتفی | در طینت است نور یدالله مخمرش | |||||
از خط کردگار فلک راست محضری | المقتفی خلیفتنا مهر محضرش | |||||
در دست روزگار فلک راست محضری | المقتفی ابوالخلفا نقش دفترش | |||||
بوبکر سیرت است و علی علم، تا ابد | من در دعا بلال و به خدمت چو قنبرش |