خاقانی (قصاید)/مرد آن بود که از سر دردی قدم زند
ظاهر
مرد آن بود که از سر دردی قدم زند | درد آن بود که بر دل مردان رقم زند | |||||
آن را مسلم است تماشا به باغ عشق | کو خیمهی نشاط به صحرای غم زند | |||||
وز بهر آنکه نیست شود هرچه هست اوست | ختم وجود بر سر کتم عدم زند | |||||
از دست عشق چون به سفالی شراب خورد | طعنه نخست در گهر جام جم زند | |||||
بیشی هر دو عالم بر دست چپ نهد | وانگه به دست راست بر آن بیش، کم زند | |||||
جایی که زلف جانان دعوی کند به کفر | گمره بود که در ره ایمان قدم زند | |||||
و آنجا که نور عارض او پرده برگرفت | تردامنی بود که دم از صبحدم زند | |||||
خاقانی این سراب که داند که مردوار | زین خاکدان به بام جهان بر علم زند |