خاقانی (قصاید)/مرا صبح دم شاهد جان نماید
ظاهر
مرا صبح دم شاهد جان نماید | دم عاشق و بوی پاکان نماید | |||||
دم سرد از آن دارد و خندهی خوش | که آه من و لعل جانان نماید | |||||
لب یار من شد دم صبح مانا | که سرد آتش عنبرافشان نماید | |||||
مگر صبح بر اندکی عمر خندد | که دارد دم سرد و خندان نماید | |||||
بخندد چو پسته درون پوست و آنگه | چو بادام از آن پوست عریان نماید | |||||
نقاب شکرفام بندد هوا را | چو صبح از شکر خنده دندان نماید | |||||
اگر پستهی سبز خندان ندیدی | بسوی فلک بین که آن سان نماید | |||||
رخ صبح، قندیل عیسی فروزد | تن ابر زنجیر رهبان نماید | |||||
فلک را یهودانه بر کتف ازرق | یکی پارهی زرد کتان نماید | |||||
فلک دایهی سالخورد است و در بر | زمین را چو طفل ز من زان نماید | |||||
سراسیمه چون صرعیان است کز خود | به پیرانهسر ام صبیان نماید | |||||
به شب گرچه پستان سیاه است بر تن | هزاران نقط شیر پستان نماید | |||||
به صبح آن نقطها فرو شوید از تن | یتیم دریده گریبان نماید | |||||
به روز از پی این دو خاتون بینش | یکی زال آیینه گردان نماید | |||||
به شام از رگ جان مردم بریدن | ز خون شفق سرخ دامان نماید | |||||
تو میخور صبوحی تو را از فلک چه | که چون غول نیرنگ الوان نماید | |||||
تو و دست دستان و مرغول مرغان | گر آن غول صد دست دستان نماید | |||||
لگام فلک گیر تا زیر رانت | کبود استری داغ بر ران نماید | |||||
اگر جرعهای بر زمین ریزی از می | زمین چون فلک مست دوران نماید | |||||
وگر بوئی از جرعه بخشی فلک را | فلک چون زمین خفته ارکان نماید | |||||
درآر آفتابی که در برج ساغر | سطرلاب او جان دهقان نماید | |||||
دواسبه درآی و رکابی درآور | کز او چرمهی صبح یکران نماید | |||||
قدح قعده کن ساتکینی جنیبت | کز این دو جهان تنگ میدان نماید | |||||
رکاب است چو حلقهی نیزهداران | که عیدی به میدان خاقان نماید | |||||
ببین دست خاصان که چون رمح خاقان | به حلقه ربایی چه جولان نماید | |||||
به شاه جهان بین که کیخسرو آسا | ز یک عکس جامش دو کیهان نماید | |||||
بخواه از مغان در سفال آتش تر | کز آتش سفال تو ریحان نماید | |||||
شفق خواهی و صبح میبین و ساغر | اگر در شفق صبح پنهان نماید | |||||
ز آهوی سیمین طلب گاو زرین | که عیدی در او خون قربان نماید | |||||
صبوحی زناشوئی جام و می را | صراحی خطیبی خوشالحان نماید | |||||
چون آبستنان عدهی توبه بشکن | درآر آنچه معیار مردان نماید | |||||
قدحهای چو اشک داودی از می | پری خانهای سلیمان نماید | |||||
کمرکن قدح را ز انگشت کو خود | کمرها ز پیروزهی کان نماید | |||||
می احمر از جام تا خط ازرق | ز پیروزه لعل بدخشان نماید | |||||
چو قوس قزح جام بینی ملمع | کز او جرعهها لعل باران نماید | |||||
همانا خروس است غماز مستان | که تشنیع او راز ایشان نماید | |||||
ندانم خمار است یا چشم دردش | که در چشم سرخی فراوان نماید | |||||
ز بس کورد چشم دردش به افغان | گلوی خراشیده ز افغان نماید | |||||
مگر روز قیفال او زد که از خون | در آن طشت زر رنگ بر جان نماید | |||||
به جام صدف نوش بحری که عکسش | ز تف ماهی چرخ بریان نماید | |||||
ببین بزم عیدی چو ایوان قیصر | که چنگش سیه پوش مطران نماید | |||||
صراحی نوآموز در سجده کردن | یکی رومی نو مسلمان نماید | |||||
قدح لب کبود است و خم در خوی تب | چرا زخمه تب لرزه چندان نماید | |||||
چو ده عاق فرزند لرزان که هر یک | ز آزار پیری پشیمان نماید | |||||
رسن در گلو بر بط از چوب خوردن | چو طفل رسن تاب کسلان نماید | |||||
رباب از زبانها بلا دیده چون من | بلا بیند آنکو زبان دان نماید | |||||
سیه خانهی آبنوسین نایی | به نه روزن و ده نگهبان نماید | |||||
مگر باد را بند سازد سلیمان | که باد مسیحا به زندان نماید | |||||
خم چنبر دف چو صحرای جنت | در او مرتع امن حیوان نماید | |||||
ببین زخمه کز پیش کیخسرو دین | به کین سیاوش چه برهان نماید | |||||
به گردون در افتد صدا ارغنون را | مگر کوس شاه جهانبان نماید | |||||
جهان زیور عید بربندد از نو | مگر مجلس شاه شروان نماید | |||||
رود کعبه در جامهی سبز عیدی | مگر بزم خاقان ایران نماید | |||||
چو کعبه است بزمش که خاقانی آنجا | سگ تازی پارسی خوان نماید | |||||
چو راوی خاقانی آوا برآرد | صریر در شاه ایران نماید | |||||
سر خسروان افسر آل سلجق | که سائس تر از آل ساسان نماید |