خاقانی (قصاید)/ما را دلی است زله خور خوان صبحگاه
ظاهر
ما را دلی است زله خور خوان صبحگاه | جانی است خاک جرعهی مستان صبحگاه | |||||
جان شد نهنگ بحرکش از جام نیم شب | دل گشت مور ریزه خور از خوان صبحگاه | |||||
غربال بیختیم به عمری که یافتیم | زر عیاردار به میزان صبحگاه | |||||
بس نقد گم ببودهی مردان که یافتند | رندان خاک بیز به میدان صبحگاه | |||||
دولت دوید و هفت در آسمان گشاد | چون بر زدیم حلقه به سندان صبحگاه | |||||
زین یک نفس درآمد و بیرون شد حیات | بردیم روزنامه به دیوان صبحگاه | |||||
اول شب ایتکین وثاق آمدیم بلیک | الب ارسلان شدیم به پایان صبحگاه | |||||
بیآرزوی ملک به زیر گلیم فقر | کوبیم کوس بر در ایوان صبحگاه | |||||
غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم | درع فراسیاب به پیکان صبحگاه | |||||
نقب افکنیم نیم شب از دور تا بریم | پی بر سر خزینهی پنهان صبحگاه | |||||
بیترس تیغ و دار بگوئیم تا کهایم | نقب افکن خزینهی ترکان صبحگاه | |||||
صور روان خفته دلانیم چون خروس | آهنگ دان پردهی دستان صبحگاه | |||||
چندین هزار جرعه که این سبز طشتراست | نوشیم چون شویم به مهمان صبحگاه | |||||
چو آب روی درنکشیم ارچه درکشیم | بحری ز دست ساقی دوران صبحگاه | |||||
گفتی شما چگونه و چون است نزلتان | ماشا و نزل ما ز شبستان صبحگاه | |||||
آتش زنیم هفت علفخانهی فلک | چون بنگریم نزل فراوان صبحگاه | |||||
خواهی که نزل ما دهدت ده کیای دهر | بستان گشاد نامه به عنوان صبحگاه | |||||
تو کی شناسی این چه معماست چون هنوز | ابجد نخواندهای به دبستان صبحگاه | |||||
بیاع خان جان مجاهز دلان عشق | جز صبح نیست جان تو و جان صبحگاه | |||||
گفتی شما کهاید و چه مرغید و چیستید | سیمرغ نیمروز و سلیمان صبحگاه | |||||
ما مرغ عرشییم که بر بانگ ما روند | مرغان شب شناس نواخوان صبحگاه | |||||
صبح شما دمی است، دم ما هزار صبح | هر پنج وقت ما شده یکسان صبحگاه | |||||
ما را به هر دو صبح دو عید است و جان ما | مرغی است فربه از پی قربان صبحگاه | |||||
تسکین جان گرم دلان را کنیم سرد | چون دم برآوریم به دامان صبحگاه | |||||
سحرا که بر قوارهی سیمین مه کنیم | چون برکشیم سر ز گریبان صبحگاه | |||||
بهر بخور مجلس روحانیان عشق | سازیم سینه مجمر سوزان صبحگاه | |||||
گر چشم ما گلاب فشان شد عجب مدار | دلهای ماست آینهگردان صبحگاه | |||||
خاقانیا مرنج که سلطان گدات خواند | آری گدای روزی و سلطان صبحگاه | |||||
چون ژاله و صبا و شباهنگ همچنین | معزول روز باش و عملران صبحگاه | |||||
جیحون فشان ز اشک و سمرقند گیر از آه | تا ما نهیم نام تو خاقان صبحگاه | |||||
از دم سیاه کن رخ دیو سپید روز | چون دیو نفس توست سلیمان صبحگاه | |||||
میلی بساز ز آه وبزن بر پلاس شب | درکش به چشم روز به فرمان صبحگاه | |||||
از خوان دل به نزل سرای ازل درآی | بفرست زلهای سوی اخوان صبحگاه | |||||
یک گوش ماهیی بده از می که حاضرند | دریاکشان ره زده عطشان صبحگاه | |||||
ریزی بریز از آن می ریحانی سرشک | وز بوی جرعه کن دم ریحان صبحگاه | |||||
چون ماهی ار بریده زبانی دلت بجاست | دل در تو یونسی است زبان دان صبحگاه | |||||
بر شاه نیمروز کمین کن که آه توست | هر نیم شب کمانکش مردان صبحگاه | |||||
هر صبح فتح باب کن از انجم سرشک | بنشان غبار غصه به باران صبحگاه | |||||
چون بر بطت زبان چه بکار است بهتر آنک | چون نای بیزبان زنی الحان صبحگاه | |||||
گم کن زبان که مار نگهبان گنج توست | بر گنج خود تو باش نگهبان صبحگاه |