خاقانی (قصاید)/لطف ملک العرش به من سایه برافکند
ظاهر
لطف ملک العرش به من سایه برافکند | تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند | |||||
دل گفت له الحمد که بگذشتم از آن خوف | جان گفت له الفضل که وارستم ازین بند | |||||
چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود | شیرین مثلی بشنو و با عقل بپیوند | |||||
مردی به لب بحر محیط از حد مغرب | سر شانه همی کرد و یکی موی بیفگند | |||||
برخاست از آنجا و سفر کرد به مشرق | باد آمد و باران زد و جایش بپراکند | |||||
مرد از پی سی سال گذر کرد بر آنجای | برداشت همان موی و بخندید بر آن چند | |||||
حال تن خاقانی و اندیشهی ابخاز | این است و چنین به مثل مرد خردمند | |||||
ابخاز حد مغرب و درگاه ملک بحر | مسکین تن نالانش به مویی شده مانند | |||||
آخر به کف آمد تن نالانش دگربار | گر خصم بر این نادره میخندد گو خند | |||||
اکنون من و این نی که سر ناخن حور است | کان نی که بن ناخن من داشت جهان کند | |||||
اینک دهنم بر صفت گنبدهی گل | این گنبد فیروزه به یاقوت و زر آکند | |||||
خرسند نگردد به همه ملک ری اکنون | آن دل که همی بود به خرسند خرسند | |||||
خاقانی و خاقاتن و کنار کر و تفلیس | جیحون شده آب کر و تفلیس سمرقند |