خاقانی (قصاید)/لشکر غم ران گشاد و آمد دوران او
ظاهر
لشکر غم ران گشاد و آمد دوران او | ابلق روز و شب است نامزد ران او | |||||
هر که چنین لشکرش نعل در آتش نهاد | نعل بها داد عمر بر سر میدان او | |||||
غم که درآید به دل بنگری آسیب آن | کاتش کافتد در آب بشنوی افغان او | |||||
اول جنبش که نو گلبن آدم شکفت | میوهی غم بود و بس، نوبر بستان او | |||||
و آخر مجلس که دهر میکدهی غم گشاد | دور ز ما درگرفت ساقی دوران او | |||||
جرعهای از دست او کشتن ما را بس است | این همه بر پای چیست بلبله گردان او | |||||
آمد باران غم پول سلامت ببرد | بر سر یک مشت خاک تا کی باران او | |||||
پنجرهی عنکبوت نیست جنان استوار | کز احد و بوقبیس باید غضبان او | |||||
آتش غم پیل را درد برارد چنانک | صدرهی پشه سزد صورت خفتان او | |||||
ناف تو بر غم زدند، غم خور خاقانیا | آنکه جهان را شناخت غمکده شد جان او | |||||
والی عزلت تویی، اینک طغرای فقر | مشرف وحدت تو باش، اینک دیوان او | |||||
سرو هنر چون تویی دست نشان پدر | دست ثنا وامدار هیچ ز دامان او | |||||
حافظ دین بوالحسن، بحر مکارم علی | کابخور جان ماست چشمهی احسان او |