خاقانی (قصاید)/قلم بخت من شکسته سر است
ظاهر
قلم بخت من شکسته سر است | موی در سر ز طالع هنر است | |||||
بخت نیک، آرزو رسان دل است | که قلم نقش بند هر صور است | |||||
نقش امید چون تواند بست | قلمی کز دلم شکستهتر است | |||||
دیده دارد سپید بخت سیاه | این سپید آفت سیاه سر است | |||||
بخت را در گلیم بایستی | این سپیدی برص که در بصر است | |||||
چشم زاغ است بر سیاهی بال | گر سپیدی به چشم زاغ در است | |||||
کوه را زر چه سود بر کمرش | که شهان را زر از در کمر است | |||||
تن چو ناخن شد استخوانم از آنک | بخت را ناخته به چشم در است | |||||
استخوان پیشکش کنم غم را | زآنکه غم میهمان سگ جگر است | |||||
روز دانش زوال یافت که بخت | به من راست فعل کژ نگر است | |||||
بس به پیشین ندیدهای خورشید | که چو کژ سر نمود کژ نظر است | |||||
چون نفس میزنم کژم نگرد | چرخ کژ سیر کاهرمن سیر است | |||||
چون صفیرش زنی کژت نگرد | اسب کورا نظر بر آبخور است | |||||
یا مگر راست میکند کژ من | که مرا از کژی هنوز اثر است | |||||
ترک آن کژ نگه کند در تیر | تا شود راست کالت ظفر است | |||||
همه روز اعور است چرخ ولیک | احول است آن زمان که کینهور است | |||||
هر که را روی راست، بخت کژ است | مار کژ بین که بر رخ سپر است | |||||
بس نبالد گیابنی که کژ است | بس نپرد کبوتری که تر است | |||||
دهر صیاد و روز و شب دو سگ است | چرخ باز کبود تیز پر است | |||||
همه عالم شکارگه بینی | کاین دو سگ زیر و باز بر زبر است | |||||
عقل سگ جان هوا گرفت چو باز | کاین سگ و باز چون شکارگر است | |||||
من چو کبک آب زهره ریخته رنگ | صید باز و سگی که بوی بر است | |||||
نیک بد حال و سخت سست دلم | حال و دل هر دو یک نه بر خطر است | |||||
عافیت آرزو کنم هیهات | این تمناست یافتن دگر است | |||||
آرزو را ذخیره امید است | وصل امید عمر جانور است | |||||
آرزو چون نشاند شاخ طمع | طلبش بیخ و یافت برگ و بر است | |||||
طمع آسان ولی طلب صعب است | صعبی یافت از طلب بتر است | |||||
آرزویی که از جهان خواهم | بدهد زآنکه مست و بیخبر است | |||||
لیکن آن داده را به هشیاری | واستاند که نیک بد گهر است | |||||
در دبستان روزگار، مرا | روز و شب لوح آرزو به بر است | |||||
هیچ طفلی در این دبستان نیست | که ورا سورهی وفا ز بر است | |||||
چون برد آیت وفا از یاد؟ | کخر اوفوا بعهدی از سور است | |||||
خاطرم بکر و دهر نامرد است | نزد نامرد، بکر کمخطر است | |||||
نالش بکر خاطرم ز قضاست | گلهی شهربانو از عمر است | |||||
سایهی من خبر ندارد از آنک | آه من چرخسوز و کوه در است | |||||
جوش دریا در دیده زهرهی کوه | گوش ماهی بنشنود که کر است | |||||
مر ما مر من حساب العمر | چون به پنجه رسد حساب مر است | |||||
ناودان مژه ز بام دماغ | قطره ریز است و آرزو خضر است | |||||
سبب آبروی آب مژه است | صیقل تیغ کوه تیغ خور است | |||||
نکنم زر طلب که طالب زر | همچو زر نثار پیسپر است | |||||
عاقبت هرکه سر فراخت به زر | همچو سکه نگون و زخم خور است | |||||
روی عقل از هوای زر همه را | آبله خورده همچو روی زر است | |||||
از شمار نفس فذلک عمر | هم غم است ار چه غم نفس شمراست | |||||
غم هم از عالم است و در عالم | مینگنجد که بس قوی حشر است | |||||
عالم از جور مایهی زای غم است | بتر از هیمه مایه شرر است | |||||
چون شرر شد قوی همه عالم | طعمه سازد چه حاجت تبر است | |||||
لهو، یک جزو و غم هزار ورق | غصه مجموع و قصه مختصر است | |||||
قابل گل منم که گل همه تن | رنگ خون است و خار نیشتر است | |||||
غم ز دل زاد و خورد خون دلم | خون مادر غذا ده پسر است | |||||
آتشی کز دل شجر زاید | طعمهی او هم از تن شجر است | |||||
چرخ بازیچه گون چون بازیچه | در کف هفت طفل جان شکر است | |||||
بدو خیط ملون شب و روز | در گشایش بسان باد فر است | |||||
شب که ترکان چرخ کوچ کنند | کاروان حیات بر حذر است | |||||
خیل ترکان کنند بر سر کوچ | غارت کاروان که بر گذر است | |||||
خواجه چون دید دردمند دلم | گفت کین دردناکی از سفر است | |||||
هان کجایی چه میخوری؟ گفتم | میخورم خون خود که ما حضر است | |||||
چه خورش کو خورش کدام خورش | دست خون مانده را چه جای خور است | |||||
گوید آخر چه آرزو داری | آرزو زهر و غم نه کام و گر است | |||||
نیم جنسی و یکدلی خواهم | آرزوم از جهان همین قدر است | |||||
از دو یک دم که در جهان یابم | ناگزیر است و از جهان گذر است | |||||
نگذرد دیگ پایه را ز حجر | نگذرد آتشی که در حجر است | |||||
به مقامی رسیدهام که مرا | خار و حنظل بجای گل شکر است | |||||
کو سر تیغ کرزوی من است | کانس وحشی به سبزه و شمر است | |||||
بر سر تیغ به سری که سر است | خرج قصاب به بزی که نر است | |||||
ابله از چشم زخم کم رنج است | اکمه از درد چشم کم ضرر است | |||||
جاهل آسوده، فاضل اندر رنج | فضل مجهول و جهل معتبر است | |||||
سفله مستغنی و سخی محتاج | این تغابن ز بخشش قدر است | |||||
همه جور زمانه بر فضلاست | بوالفضول از حفاش زاستر است | |||||
سوس را با پلاس کینی نیست | کین او با پرند شوشتر است | |||||
حال مقلوب شد که بر تن دهر | ابره کرباس و دیبه آستر است | |||||
عالم از علم مشتق است و لیک | جهل عالم به عالمی سمر است | |||||
معنی از اشتقاق دور افتاد | کز صلف کبر و از اصف کبر است | |||||
قوت مرغ جان به بال دل است | قیمت شاخ کز به زال زر است | |||||
دل پاکان شکستهی فلک است | زال دستان فکندهی پدر است | |||||
جان دانا عجب بزرگ دل است | تن ادریس بس بلند پر است | |||||
در گلستان عمر و رستهی عهد | پس گل، خار و بعد نفع، ضر است | |||||
از پس هر مبارکی شومی است | وز پی هر محرمی صفر است | |||||
فقر کن نصب عین و پیش خسان | رفع قصه مکن نه وقت جر است | |||||
دهر اگر خوان زندگانی ساخت | خورد هر چاشنی که کام و گر است | |||||
سال کو خرمن جوانی دید | سوخت هر خوشهای که زیب و فر است | |||||
درزیی صدرهی مسیح برید | علمش برد و گفت گوش خر است | |||||
کشت امید چون نرویاند | گریه کو فتح باب هر نظر است | |||||
وقت تب چون به نی نبرد تب | شیر گر نیستانش مستقر است | |||||
دفع عین الکمال چون نکند | رنگ نیلی که بر رخ قمر است | |||||
دی همی گفتم آه کز ره چشم | دل من نیم کشتهی عبر است | |||||
مرگ یاران شنیدم از ره گوش | دلم امروز کشتهی فکر است | |||||
هر که از راه گوش کشته شود | زاندرون پوست خون او هدر است | |||||
آری آری هم از ره گوش است | کشتن قندزی که در خزر است | |||||
نقطهی خون شد از سفر دل من | خود سفر هم به نقطهای سقر است | |||||
تا به غربت فتادهام همه سال | نه مهم غیبت و سه مه حضر است | |||||
نی نی از بخت شکرها دارم | چند شکری که شوک بیثمر است | |||||
صورت بخت من طویلالذیل | در وفا چون قصیر با قصر است | |||||
بخت ملاح کشتی طرب است | بخت فلاح کشته بطر است | |||||
چشم بد دور بر در بختم | چرخ حلقه به گوش همچو در است | |||||
بخت، مرغ نشیمن امل است | روز، طفل مشیمهی سحر است | |||||
هم ز بخت است کز مقالت من | همه عالم غرائب و غرر است | |||||
استراحت به بخت یا نعم است | استطابت به آب یا مدر است | |||||
فخر من یاد کرد شروان به | که مباهات خور به باختر است | |||||
لیک تبریز به اقامت را | که صدف قطره را بهین مقر است | |||||
هم به مولد قرار نتوان کرد | که صدف حبس خانهی درر است | |||||
گرچه تبریز شهرهتر شهری است | لیک شروان شریفتر ثغر است | |||||
خاک شروان مگو که وان شر است | کان شرفوان به خیر مشتهر است | |||||
هم شرفوان نویسمش لیکن | حرف علت از آن میان بدر است | |||||
عیب شروان مکن که خاقانی | هست از آن شهر کابتداش شر است | |||||
عیب شهری چرا کنی به دو حرف | کاول شرع و آخر بشر است | |||||
جرم خورشید را چه جرم بدانک | شرق و غرب ابتدا شراست و غر است | |||||
گر چه ز اول غر است حرف غریب | مرد نامی غریب بحر و بر است | |||||
چه کنی نقص مشک کاشغری | که غر آخر حروف کاشغر است | |||||
گرچه هست اول بدخشان بد | به نتیجه نکوترین گهر است | |||||
نه تب اول حروف تبریز است | لیک صحت رسان هر نفر است | |||||
دیدی آن جانور که زاید مشک | نامش آهو و او همه هنر است |