خاقانی (قصاید)/عیدی است فتنهزا ز هلال معنبرش
ظاهر
عیدی است فتنهزا ز هلال معنبرش | دل کان هلال دید نشیند برابرش | |||||
آری چو فتنه عید کند شیفته شود | دیوانهی هوا ز هلال معنبرش | |||||
من شیفته چو بحر و مسلسل چو ابر از آنک | هم عید و هم هلال بدیدم بر اخترش | |||||
ماندم چو کودکان به شب عید بی قرار | تا نعل برنهاد چو هاروت کافرش | |||||
مهجور هفت ماهه منم ز آن دو هفته ماه | کز نیکویی چو عید عزیز است منظرش | |||||
چون ماه چار هفته رسیدم به بوی عید | تا چار ماه روزه گشایم به شکرش | |||||
گر صاع سرسه بوسه به عیدی دهد مرا | ز آن رخ دهد که گندم گون است پیکرش | |||||
دوشم در آمد از در غم خانه نیمشب | شب روز عید کرد مرا ماه اسمرش | |||||
عید مسیح رویش و عود الصلیب زلف | رومی سلب حمایل و زنار دربرش | |||||
دستار در ربوده سران را به باد زلف | شوریده زلف و مقنعهی عید بر سرش | |||||
برده مهش به مقنعه عیدی و چاه سیم | آب چه مقنع و ماه مزورش | |||||
بر کوس عید آن نکند زخم کان زمان | بر جانم از شناعه زدن کرد زیورش | |||||
گیسو چو خوشه بافته وز بهر عید وصل | من همچو خوشه سجده کنان پیش عرعرش | |||||
جان ریختم چو بلبله بر عید جان خویش | چشمم چو طشت خون ز رقیب جگر خورش | |||||
در طشت آب دید توان ماه عید و من | در طشت خون بدیدم ماه منورش | |||||
بینی هلال عید به هنگام شام و من | دیدم به صبح نیم هلال سخنورش | |||||
چون دیدمش که عید سده داشت چون مغان | آتش ز لاله برگ و چلیپا ز عنبرش | |||||
آن آتشی که قبلهی زردشت و عید اوست | میدیدمش ز دور و نرفتم فراترش | |||||
در کعبه کرده عید و ز زمزم مزیده آب | چون نیشکر چگونه مزم آتش ترش | |||||
بودم در این که خضر درآمد ز راه و گفت | عید است و نورهان شده ملک سکندرش | |||||
خاقانیا وظیفهی عیدی بیار جان | پس پیش کش به حضرت شاه مظفرش | |||||
خاقان اکبر آنکه دو عید است در سه بعد | شش روز و پنج وقت ز چار اصل گوهرش | |||||
بل شش هزار سال زمان داشت رنگ عید | تا رنگ یافت گوهر ذات مطهرش |