خاقانی (قصاید)/طفلی و طفیل توست آدم
ظاهر
طفلی و طفیل توست آدم | خردی و زبون توست عالم | |||||
پروردهی جزع توست عیسی | آبستن لعل توست مریم | |||||
تا چشم تو ریخت خون عشاق | زلف تو گرفت رنگ ماتم | |||||
از عارض و روی و زلف داری | طاووس و بهشت و مار با هم | |||||
در سینهی ما خیال قدت | طوبی است در آتش جهنم | |||||
آویختی آفتاب را دوش | از سلسلههای جعد پر خم | |||||
ما را که کند مسلم آنجاک | خورشید نمیشود مسلم | |||||
جان خاک شود به طمع جرعه | چون رطل طرب کشی دمادم | |||||
با لذت طعنهی تو دل را | فرسوده شد آرزوی مرهم | |||||
خاقانی خاک درگه توست | او را چه محل که آسمان هم | |||||
هرچند جهان گرفت طبعش | در مدحت فیلسوف اعظم | |||||
ذوالفخر بهاء دین محمد | مقصود نظام عقد عالم |