پرش به محتوا

خاقانی (قصاید)/طفلی هنوز بسته‌ی گهواره‌ی فنا

از ویکی‌نبشته
خاقانی (قصاید) از خاقانی
(طفلی هنوز بسته‌ی گهواره‌ی فنا)
  طفلی هنوز بسته‌ی گهواره‌ی فنا مرد آن زمان شوی که شوی از همه جدا  
  جهدی بکن که زلزله‌ی صور در رسد شاه دل تو کرده بود کاخ را رها  
  جان از درون به فاقه و طبع از برون به برگ دیو از خورش به هیضه و جمشید ناشتا  
  آن به که پیش هودج جانان کنی نثار آن جان که وقت صدمه‌ی هجران شود فنا  
  رخش تو را بر آخور سنگین روزگار برگ گیا نه و خر تو عنبرین چرا  
  بر پرده‌ی عدم زن زخمه ز بهر آنک برداشته است بهر فرو داشت این نوا  
  در رکعت نخست گرت غفلتی برفت اینجا سجود سهو کن و در عدم قضا  
  گر حله‌ی حیات مطرز نگرددت اندیک درنماندت این کسوت از بها  
  از پیل کم نه‌ای که چو مرگش فرا رسد در حال استخوانش بیرزد بدان بها  
  از استخوان پیل ندیدی که چرب دست هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا  
  امروز سکه ساز که دل دار ضرب توست چون دل روانه شد نشود نقد تو روا  
  اکنون طلب دوا که مسیح تو بر زمی است کانگه که رفت سوی فلک فوت شد دوا  
  بیمار به سواد دل اندر نیاز عشق مجروح به قبای گل از جنبش صبا  
  عشق آتشی است کاتش دوزخ غذای اوست پس عشق روزه دار و تو در دوزخ هوا  
  در ایرمان سرای جهان نیست جای دل دیر از کجا و خلعت بیت الله از کجا  
  بنگر چه ناخلف پسری کز وجود تو دار الخلافه‌ی پدر است ایرمان سرا  
  در جستجوی حق شو و شبگیر کن از آنک ناجسته خاک ره به کف آید نه کیمیا  
  بالا برآر نفس چلیپا پرست از آنک عیسی توست نفس و صلیب است شکل لا  
  گر در سموم بادیه‌ی لا تبه شوی آرد نسیم کعبه‌ی الا اللهت شفا  
  لا را ز لات باز ندانی به کوی دین گر بی‌چراغ عقل روی راه انبیا  
  اول ز پیشگاه قدم عقل زاد و بس آری که از یکی یکی آید به ابتدا  
  عقل جهان طلب در آلودگی زند عقل خدا پرست زند درگه صفا  
  کتف محمد از در مهر نبوت است بر کتف بیور اسب بود جای اژدها  
  با عقل پای کوب که پیری است ژنده پوش بر فقر دست کش که عروسی است خوش لقا  
  جان را به فقر باز خر از حادثات از آنک خوش نیست این غریب نوآئین در این نوا  
  اندر جزیره‌ای و محیط است گرد تو زین سوت موج محنت و زان سو شط بلا  
  از رمز درگذر که زمین چون جزیره‌ای است گردون به گرد او چو محیط است در هوا  
  از گشت روزگار سلامت مجوی از آنک هرگز سراب پر نکند قربه‌ی سقا  
  در قمره‌ی زمانه فتادی به دست خون وامال کعبتین که حریفی است بس دغا  
  فرسوده دان مزاج جهان را به ناخوشی آلوده دان دهان مشعبد به گندنا  
  اینجا مساز عیش که بس بینوا بود در قحط سال کنعان دکان نانوا  
  زین غرقگان رو که نهنگ است برگذر زین سبزه زار خیز که زهر است در گیا  
  گیتی سیاه خانه شد از ظلمت وجود گردون کبود جامه شد از ماتم وفا  
  از خشک سال حادثه در مصطفی گریز کاینک به فتح باب ضمان کرد مصطفی  
  ورد تو این بس است که ای غیث، الغیاث کز فیض او به سنگ فسرده رسد نما  
  بودند تا نبود نزولش در این سرای این چار مادر و سه موالید بینوا  
  شاهنشهی است احمد مرسل که ساخت حق تاج ازل کلاهش و درع ابد قبا  
  آن قابل امانت در قالب بشر وان عامل ارادت در عالم جزا  
  چون نوبت نبوت او در عرب زدند از جودی و احد صلوات آمدش صدا  
  بر خوان این جهان زده انگشت بر نمک ناخورده دست شسته ازین بی‌نمک ابا  
  آزاد کرده‌ی در او بود عقل و او چون عقل هم شهنشه و هم پاسبان ما  
  او رحمت خداست جهان خدای را از رحمت خدای شوی خاصه‌ی خدا  
  ای هست‌ها ز هستی ذات تو عاریت خاقانی از عطای تو هست آیت ثنا  
  مرغی چنین که دانه و آبش ثنای توست مپسند کز نشیمن عالم کشد جفا  
  از عالم دو رنگ فراغت دهش چنانک دیگر ندارد این زن رعناش در عنا