خاقانی (قصاید)/طفلی هنوز بستهی گهوارهی فنا
ظاهر
طفلی هنوز بستهی گهوارهی فنا | مرد آن زمان شوی که شوی از همه جدا | |||||
جهدی بکن که زلزلهی صور در رسد | شاه دل تو کرده بود کاخ را رها | |||||
جان از درون به فاقه و طبع از برون به برگ | دیو از خورش به هیضه و جمشید ناشتا | |||||
آن به که پیش هودج جانان کنی نثار | آن جان که وقت صدمهی هجران شود فنا | |||||
رخش تو را بر آخور سنگین روزگار | برگ گیا نه و خر تو عنبرین چرا | |||||
بر پردهی عدم زن زخمه ز بهر آنک | برداشته است بهر فرو داشت این نوا | |||||
در رکعت نخست گرت غفلتی برفت | اینجا سجود سهو کن و در عدم قضا | |||||
گر حلهی حیات مطرز نگرددت | اندیک درنماندت این کسوت از بها | |||||
از پیل کم نهای که چو مرگش فرا رسد | در حال استخوانش بیرزد بدان بها | |||||
از استخوان پیل ندیدی که چرب دست | هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا | |||||
امروز سکه ساز که دل دار ضرب توست | چون دل روانه شد نشود نقد تو روا | |||||
اکنون طلب دوا که مسیح تو بر زمی است | کانگه که رفت سوی فلک فوت شد دوا | |||||
بیمار به سواد دل اندر نیاز عشق | مجروح به قبای گل از جنبش صبا | |||||
عشق آتشی است کاتش دوزخ غذای اوست | پس عشق روزه دار و تو در دوزخ هوا | |||||
در ایرمان سرای جهان نیست جای دل | دیر از کجا و خلعت بیت الله از کجا | |||||
بنگر چه ناخلف پسری کز وجود تو | دار الخلافهی پدر است ایرمان سرا | |||||
در جستجوی حق شو و شبگیر کن از آنک | ناجسته خاک ره به کف آید نه کیمیا | |||||
بالا برآر نفس چلیپا پرست از آنک | عیسی توست نفس و صلیب است شکل لا | |||||
گر در سموم بادیهی لا تبه شوی | آرد نسیم کعبهی الا اللهت شفا | |||||
لا را ز لات باز ندانی به کوی دین | گر بیچراغ عقل روی راه انبیا | |||||
اول ز پیشگاه قدم عقل زاد و بس | آری که از یکی یکی آید به ابتدا | |||||
عقل جهان طلب در آلودگی زند | عقل خدا پرست زند درگه صفا | |||||
کتف محمد از در مهر نبوت است | بر کتف بیور اسب بود جای اژدها | |||||
با عقل پای کوب که پیری است ژنده پوش | بر فقر دست کش که عروسی است خوش لقا | |||||
جان را به فقر باز خر از حادثات از آنک | خوش نیست این غریب نوآئین در این نوا | |||||
اندر جزیرهای و محیط است گرد تو | زین سوت موج محنت و زان سو شط بلا | |||||
از رمز درگذر که زمین چون جزیرهای است | گردون به گرد او چو محیط است در هوا | |||||
از گشت روزگار سلامت مجوی از آنک | هرگز سراب پر نکند قربهی سقا | |||||
در قمرهی زمانه فتادی به دست خون | وامال کعبتین که حریفی است بس دغا | |||||
فرسوده دان مزاج جهان را به ناخوشی | آلوده دان دهان مشعبد به گندنا | |||||
اینجا مساز عیش که بس بینوا بود | در قحط سال کنعان دکان نانوا | |||||
زین غرقگان رو که نهنگ است برگذر | زین سبزه زار خیز که زهر است در گیا | |||||
گیتی سیاه خانه شد از ظلمت وجود | گردون کبود جامه شد از ماتم وفا | |||||
از خشک سال حادثه در مصطفی گریز | کاینک به فتح باب ضمان کرد مصطفی | |||||
ورد تو این بس است که ای غیث، الغیاث | کز فیض او به سنگ فسرده رسد نما | |||||
بودند تا نبود نزولش در این سرای | این چار مادر و سه موالید بینوا | |||||
شاهنشهی است احمد مرسل که ساخت حق | تاج ازل کلاهش و درع ابد قبا | |||||
آن قابل امانت در قالب بشر | وان عامل ارادت در عالم جزا | |||||
چون نوبت نبوت او در عرب زدند | از جودی و احد صلوات آمدش صدا | |||||
بر خوان این جهان زده انگشت بر نمک | ناخورده دست شسته ازین بینمک ابا | |||||
آزاد کردهی در او بود عقل و او | چون عقل هم شهنشه و هم پاسبان ما | |||||
او رحمت خداست جهان خدای را | از رحمت خدای شوی خاصهی خدا | |||||
ای هستها ز هستی ذات تو عاریت | خاقانی از عطای تو هست آیت ثنا | |||||
مرغی چنین که دانه و آبش ثنای توست | مپسند کز نشیمن عالم کشد جفا | |||||
از عالم دو رنگ فراغت دهش چنانک | دیگر ندارد این زن رعناش در عنا |