خاقانی (قصاید)/صورت نمیبندد مرا کان شوخ پیمان نشکند
ظاهر
صورت نمیبندد مرا کان شوخ پیمان نشکند | کام من اندر دل شکست امید در جان نشکند | |||||
از خام کاری خوی او افغان کنم در کوی او | گر شحنهی بدگوی او در حلقم افغان نشکند | |||||
گفتار من باد آیدش، خون ریختن داد آیدش | گر رنج من یاد آیدش عهد من آسان نشکند | |||||
تا هجر او سوزد جگر از صبر چون سازم سپر | دانی که دانم این قدر کز موم سندان نشکند | |||||
زد نوک ناوک بر دلم تا خسته شد یک سر دلم | هم راضیم گر در دلم سرهای پیکان نشکند | |||||
آن را که در کار آورد کارش ز رونق چون برد | کان کو به جان گوهر خرد حالی به دندان نشکند | |||||
زان غمزهی کافر نشان ای شاه شروان الامان | آری سپاه کافران جز شاه شروان نشکند | |||||
خاقانی ار خود سنجر است در پیش زلفش چاکر است | گر صبر او صد لشکر است الا به مژگان نشکند |