خاقانی (قصاید)/صفتی است حسن او را که به وهم در نیاید
ظاهر
صفتی است حسن او را که به وهم در نیاید | روشی است عشق او را که به گفت بر نیاید | |||||
علم الله ای عزیزان که جمال روی آن بت | به صفات درنگنجد به خیال در نیاید | |||||
چو نسیم زلفش آید علم صبا نجنبد | چو فروغ رویش آید سپه سحر نیاید | |||||
ز لبش نشان چه جویی ز دلم سخن چه رانی | نشنیدهای که کس را ز عدم خبر نیاید | |||||
چو صدف گشاد لعلش چو سنان کشید جزعش | نبود که چشم و گوشم صدف و گهر نیاید | |||||
چه دوم که اسب صبرم نرسد به گرد وصلش | چه کنم که شاخ بختم ز قضا به بر نیاید | |||||
چو مدد ز بخت خواهم دل از او غرض نیابد | چو درخت زهر کارم بر از او شکر نیاید | |||||
نه وراست اختیاری که کم از کمم نبیند | نه مراست روزگاری که ز بد بتر نیاید | |||||
دل و دین فداش کردم به کرشمه گفت نینی | سر و زر نثار ما کن که چنین بسر نیاید | |||||
اگرم جفا نماید ز برای خشک جانی | به وفای او که جانم هم از آن بدر نیاید | |||||
شب عید چون درآمد ز در وثاق گفتی | که ز شرم طلعت او مه عید برنیاید | |||||
به نیاز گفت فردا پی تهنیت بیایم | به دو چشم او که جانم بشود اگر نیاید | |||||
ز بنفشهزار زلفش نفحات عید الا | سوی فخر دین و دولت شه دادگر نیاید | |||||
شه شهنشان منوچهر، افق سپهر ملکت | که ز نه سپهر چون او ملکی دگر نیاید | |||||
چه یگانهای است کو را به سه بعد در دو عالم | ز حجاب چار عنصر بدلی بدر نیاید | |||||
که بود عدو که آید به گذرگه سپاهش | که زمانه به کندهم که بدان گذر نیاید | |||||
چه خطر بود سگی را که قدم زند به جایی | که پلنگ در وی الا ز ره خطر نیاید | |||||
بهر آن زمین که عنقا ز سموم پر بریزد | به یقین شناس کنجا پشهای به پر نیاید | |||||
عدو ابله است ورنه خرد آن بود که مردم | دم اژدها نگیرد پی شیر نر نیاید | |||||
سلب فرشته دارد سر تیغ شاه و دانم | سر دیو برد آری ز فرشته شر نیاید | |||||
همه کامها که دارد ز فلک بیابد ارچه | عدد مرادش افزون ز حد قدر نیاید | |||||
غذی از جگر پذیرد همه عضوها ولیکن | غذی از دهان به یک ره به سوی جگر نیاید | |||||
چه شده است اگر مخالف سر حکم او ندارد | چه زیان که بوالخلافی پی بوالبشر نیاید | |||||
ز جلالت تو شاها نکند زمانه باور | که شعار دولتت را فلک آستر نیاید | |||||
تو به جای خصم ملکت ز کرم نهای مقصر | چه گنه تو را که در وی ز وفا اثر نیاید | |||||
بلی آفرینش است این که به امتزاج سرمه | به دو چشم اکمه اندر مدد بصر نیاید | |||||
سر نیزهی تو خورده قسمی به دولت تو | که از این پس آب خوردش بجز از خزر نیاید | |||||
به مصاف سر کشان در چو تو تیغ زن نخیزد | به سریر خسروان بر چو تو تاجور نیاید | |||||
چو دل تو گفته باشم سخن از جهان نگویم | که چو بحر برشماری سخن از شمر نیاید | |||||
به خجستگی عیدت چه دعا کنم که دانم | که به دولت تو هرگز ز فنا ضرر نیاید | |||||
به هزار دل زمانه به بقا حریف بادت | که زمانه را حریفی ز تو خوبتر نیاید | |||||
تو نهال باغ ملکی سر بخت سبز بادت | که به باغ ملک سروی ز تو تازهتر نیاید | |||||
نظر سعادت تو ز جهان مباد خالی | که جهان آب و گل را به از این نظر نیاید |