خاقانی (قصاید)/صدری که قدر کان شکند گوهر سخاش
ظاهر
صدری که قدر کان شکند گوهر سخاش | بحری که نزل جان فکند پیکر سخاش | |||||
صدر سخی که لازم افعال اوست بذل | این اسم مشتق است هم از مصدر سخاش | |||||
هارون صدر اوست فلک ز آن که انجمش | هر شب جلاجل کمر است از زر سخاش | |||||
شعری به شب چو کاسهی یوزی نمایدم | اعنی سگی است حلقه بگوش در سخاش | |||||
شمس فلک ز بیم اذ الشمس در گریخت | در ظل شمس دین که شود چاکر سخاش | |||||
والشمس خوان که واو قسم داد زیورش | کو بست بهر هم لقبی زیور سخاش | |||||
تا شمس دین بر اوج ریاست دواسبه راند | یک ذره نیست شمس فلک ز اختر سخاش | |||||
هست از سخاش عید جهان و اختران دهند | از خوشهی سپهر زکات سر سخاش | |||||
این پیر زن ز دانهی دل میدهد سپند | تا دفع چشم بد کند از منظر سخاش | |||||
رضوان ملک خسرو مالک رقاب اوست | که ارمن بهشت عدن شد از کوثر سخاش | |||||
لابل که در قیاس درمنه است و شوره خاک | طوبی به نزد خلقش و کوثر بر سخاش | |||||
میر رئیس عالم عادل شود طراز | هر حله را که بافته در ششتر سخاش | |||||
تا خلق را ز خلق و دو دستش سه قله هست | بحرین دو قله نیست بر اخضر سخاش | |||||
و اینک ببین بحیرهی ارجیش قطرهای است | از موج بحر در یتیم آور سخاش | |||||
نشگفت اگر بحیرهی ارجیش بعد از این | آرد صدف ز بحر گهر پرور سخاش | |||||
گوئی که فتح باب نخست آفرینش اوست | بهر نظام کل جهان جوهر سخاش | |||||
ز آن ده بنان که هشت جنان را مدد دهد | هفت اخترند و نه فلک اجری خور سخاش | |||||
این هفت نقطه یک رقمند از خط کفش | و آن نه صحیفه یک ورق از دفتر سخاش | |||||
خط کفش به صورت جوی است و جوی نیست | بحری است لیک موج زن از گوهر سخاش | |||||
دست سخاش بین شده صورتگر امید | یا دست همت آمده صورتگر سخاش | |||||
جوزا صفت دو گانه هزار آفتاب زاد | هر گه که رفت همت او در بر سخاش | |||||
هست آدم دگر پدر همتش چنانک | حوای دیگر است کنون مادر سخاش | |||||
گل گونهی رخ امل آن خون کنند و بس | کز حلق بخل ریخت سر خنجر سخاش | |||||
هر ناخنیش معن و هر انگشت جعفری است | پس معن جود چون نهم و جعفر سخاش | |||||
ابر از حیا به خنده فرو مرد برقوار | کو زد قفای ابر به دست تر سخاش | |||||
عزمش همی شکنجه کند کعب کوه را | تا گنج زرفشان دهد اندر خور سخاش | |||||
بر چشمهی کرم شد و سد نیاز بست | پس خضر جود خوانم و اسکندر سخاش | |||||
هر دم هزار عطسهی مشکین زد از تری | مغز جهان ز رایحهی عنبر سخاش | |||||
مرغی است همتش که جهان راست سایهبان | بر هفت بیضهی ز می از یک پر سخاش | |||||
بر سر برند غاشیه چون عبهرش سران | کز سیم و زر شده است جهان عنبر سخاش | |||||
هست آفتاب زرد و شفق چون نگه کنی | تب بردهی گشاده رگ از نشتر سخاش | |||||
ساعات بین که بر ورق روز و شب رود | کو بیست و چار سطر شد از منظر سخاش | |||||
بالای هفت خیمهی پیروزه دان ز قدر | میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش | |||||
اندیشه نردبان کند از وهم و بر شود | از منظر سپهر به مستنظر سخاش | |||||
بر خوان همتش جگر آز میخورد | دندان تیز سین که شده است افسر سخاش | |||||
او شیر و نیستانش دوات است لاجرم | برد تب نیاز به نیشکر سخاش | |||||
در هیچ جا ز شهر خراسان مکرمت | کس پنج نوبه نازده چون سنجر سخاش | |||||
بگذار استعارت از آنجا که راستی است | ار من کند نظیر خراسان خور سخاش | |||||
محمود بن علی است چو محمود و چون علی | من هم ایاز جودش و هم قنبر سخاش | |||||
محمودوار بت شکن هند خوانش از آنک | تاراج هند آز کند لشکر سخاش | |||||
یعسوب امت است علیوار از آنکه سوخت | زنبور خانهی زر و سیم آذر سخاش | |||||
چون در زمانه آب کرم هیچ جا نماند | جای تیمم است به خاک در سخاش | |||||
نی نی چو من جهانی سیراب فیض اوست | سیراب چه که غرقهتن از فرغر سخاش | |||||
با خار خشک خاطرم آرد ترنگبین | بادی که بروزد ز نی عسکر سخاش | |||||
ز آن نخل خشک تازه شود گر نسیم قدس | چون مریم است حامله تن دختر سخاش | |||||
از آبنوس روز و شبم زان کند دوات | تا نسخه میکنم به قلم محضر سخاش | |||||
پیشم چو ماه قعدهی شبرنگ از آن، کشند | تا خوانم آفتاب جنیبت بر سخاش | |||||
سجاده از سهیل کنم نز ادیم شام | تا میبرم سجود سپاس از در سخاش | |||||
بارانی ز آفتاب کنم نز گلیم مصر | کز میغتر هواست همه کشور سخاش | |||||
دل کو محفهدار امید است نزد اوست | تا چون کشد محفهی ناز استر سخاش | |||||
پای دلم برون نشد از خط مهر او | نی مهرهی امید من از ششدر سخاش | |||||
گر داشت یک مهم به عزیزی چو روز عید | شد چون هلال شهره ز من پیکر سخاش | |||||
گر کعب مامه آب نخورد و به تشنه داد | مشهورتر ز دجله شد آبشخور سخاش | |||||
ور حاتم اسبی از پی طفل و زنی بکشت | نی ماند زنده نام و شد آن مفخر سخاش | |||||
امروز مهتر رسای زمانه اوست | صد کعب و حاتماند کنون کهتر سخاش | |||||
خون لفظم از خوشی مراعات او بلی | هست این گلاب من ز گل نستر سخاش | |||||
از لفظ من که پانصد هجرت چو من نزاد | ماند هزار سال دگر مخبر سخاش | |||||
گستردم این ثنا ز محبت نه از طمع | تا داندم محب ثنا گستر سخاش | |||||
این تحفه کز ملوک جهان داشتم دریغ | کردم نثار بارگه انور سخاش | |||||
او راست باغ جود و مرا باغ جان و من | نوبر فرستمش عوض نوبر سخاش | |||||
او مرد ذات و همت من بکر، لاجرم | بکری همتم شده در بستر سخاش | |||||
من یافتم ندای انا الله کلیموار | تا نار دیدم از شجر اخضر سخاش | |||||
امروز صد چراغ ینا بر فروختم | از یک شرر که یافتم از اخگر سخاش | |||||
صد نافه مشک دادمش از تبت ضمیر | گر یک بخور یافتم از مجمر سخاش |