خاقانی (قصاید)/صبح گاهی سر خوناب جگر بگشایید
ظاهر
صبح گاهی سر خوناب جگر بگشایید | ژالهی صبح دم از نرگس تر بگشایید | |||||
دانه دانه گهر اشک ببارید چنانک | گره رشتهی تسبیح ز سر بگشایید | |||||
خاک لب تشنهی خون است و ز سرچشمهی دل | آب آتش زده چون چاه سقر بگشایید | |||||
نونو از چشمهی خوناب چو گل تو بر تو | روی پرچین شده چون سفرهی زر بگشایید | |||||
سیل خون از جگر آرید سوی باغ دماغ | ناودان مژه را راه گذر بگشایید | |||||
از زبر سیل به زیر اید و سیلاب شما | گر چه زیر است رهش سوی زبر بگشایید | |||||
چون سیاهی عنب کب دهد سرخ، شما | سرخی خون ز سیاهی بصر بگشایید | |||||
تف خون کز مژه بر لب زد و لب آبله کرد | زمهریری ز لب ابلهور بگشایید | |||||
رخ نمک زار شد از اشک و ببست از تف آه | برکهی اشک نمک را چو جگر بگشایید | |||||
بر وفای دل من ناله برآرید چنانک | چنبر این فلک شعبدهگر بگشایید | |||||
چون دو شش جمع برآیید چو یاران مسیح | بر من این ششدر ایام مگر بگشایید | |||||
دل کبود است چو نیل فلک ار بتوانید | بام خمخانهی نیلی به تبر بگشایید | |||||
زین دو نان فلک ار خوانچهی دو نان بینید | تا نبینم که دهان از پی خور بگشایید | |||||
از طرب روزه بگیرید وز خونریز سرشک | نه به خوان ریزهی این خوانچهی زر بگشایید | |||||
به جهان پشت مبندید و به یک صدمت آه | مهرهی پشت جهان یک ز دگر بگشایید | |||||
گریه گر سوی مژه راه نیابد مژه را | ره سوی گریه کزو نیست گذر بگشایید | |||||
گر سوی قندز مژگان نرسد آتل اشک | راه آتل سوی قندز به خزر بگشایید | |||||
لوح عبرت که خرد راست به کف برخوانید | مشکل غصه که جان راست ز بر بگشایید | |||||
لعبت چشم به خونین بچگان حامله شد | راه آن حامله را وقت سحر بگشایید | |||||
گر به ناهید رسانید چو کرنای خروش | هشت گوش سر آن بر بط کر بگشایید | |||||
ور بگریید به درد از دم دریای سرشک | گوش ماهی را هم راه خبر بگشایید | |||||
غم رصد وار ز لب باج نفس میگیرد | لب ز بیم رصد غم به حذر بگشایید | |||||
به غم تازه شمایید مرا یار کهن | سر این بار غم عمر شکر بگشایید | |||||
خون گشاد از دل و شد در جگرم سده ببست | این ببندید به جهد آن به اثر بگشایید | |||||
آگهید از رگ جانم که چه خون میریزد | خون ز رگهای دل وسوسه گر بگشایید | |||||
نه کمید از شجر رز که گشاید رگ آب | رگ خون همچو رگ آب شجر بگشایید | |||||
دستخون است در این قمرهی خاکل که منم | آه اگر ششدرهی دور قمر بگشایید | |||||
سحر چرخ از دو قوارهی مه و خور خوابم بست | بند این ساحر هاروت سیر بگشایید | |||||
همه هم خوابه و همدرد دل تنگ منید | مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشایید | |||||
نه نه چشمم پس ازین خواب مبیناد به خواب | ور ببیند رگ جانش به سهر بگشایید | |||||
خواب بد دیدم وز بوی خطرناکی خواب | نیک بد رنگ شدم، بند خطر بگشایید | |||||
آتشی دیدم کو باغ مرا سوخت به خواب | سر این آتش و آن باغ به بر بگشایید | |||||
گر ندانید که تعبیر کنید آتش و باغ | رمز تعبیر ز آیات و سو بگشایید | |||||
آری آتش اجل و باغ به بر فرزند است | رفت فرزند شما زیور و فر بگشایید | |||||
نازنینان منا مرد چراغ دل من | همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشایید | |||||
خبر مرگ جگر گوشهی من گوش کنید | شد جگر چشمهی خون چشم عبر بگشایید | |||||
اشک داود ببارید پس از نوحهی نوح | تا ز طوفان مژه خون مدر بگشایید | |||||
باد غم جست در لهو و طرب بربندید | موج خون خاست در بهو و طرز بگشایید | |||||
سر سر باغچه و لب لب برکه بکنید | رگ مرغان ز سر سرو و خضر بگشایید | |||||
گلشن آتش بزنید و ز سر گلبن و شاخ | نارسیده گل و ناپخته ثمر بگشایید | |||||
نخل بستان و ترج سر ایوان ببرید | نخل مومین را هم برگ ز بر بگشایید | |||||
خوان غم را پر طاووس مگس ران به چه کار | بند آن مائده آرای بطر بگشایید | |||||
تیغ سیم از دهن طوطی گویا بکنید | طوق مشک از گلوی قمری نر بگشایید | |||||
بلبل نغمهگر از باغ طرب شد به سفر | گوش بر نوحهی زاغان به حضر بگشایید | |||||
گیسوی چنگ و رگ بازوی بر بط ببرید | گریه از چشم نی تیز نگر بگشایید | |||||
مسند از تخت و مخده ز نمط برگیرید | حجر از بهو و ستاره ز حجر بگشایید | |||||
گر چه غم خانهی ما را نه حجر ماند و نه بهو | هر چه آرایش طاق است ز بر بگشایید | |||||
جیب و گیسوی و شاقان و بتان باز کنید | طوق و دستارچهی اسب و ستر بگشایید | |||||
پرده بر روی سپیدان سمنبر بدرید | ساخت از پشت سیاهان اغر بگشایید | |||||
کرته بر قد غزالان چو قبا بشکافید | چشمه از چشم گوزنان چو شمر بگشایید | |||||
از کله قوقه و از صدره علم برگیرید | وز حمایل زر و از جیب درر بگشایید | |||||
صورت از دفتر و حلی ز قلم محو کنید | حلی از خنجر و کوکب ز سپر بگشایید | |||||
صور ایوان از دود جگر تیره کنید | هم به شنگرف مژه روی صور بگشایید | |||||
در دار الکتب و بام دبستان بکنید | بر نظاره ز در و بام مفر بگشایید | |||||
سر انگشت قلم زن چو قلم بشکافید | بن اجزای مقالات و سمر بگشایید | |||||
عبهر نثر ز هر شاخ نکت باز کنید | جوهر نظم ز هر سلک غرر بگشایید | |||||
نسخهی رخ همه عجم و نقط است از خط اشک | زو معمای غم من به فکر بگشایید | |||||
مادر ار شد قلم و لوح و دواتش بشکست | خون بگریید چو بر هرسه نظر بگشایید | |||||
من رسالات و دواوین و کتب سوختهام | دیدهی بینش این حال ضرر بگشایید | |||||
پای ناخوانده رسید و نفر مویه گران | وار شیداه کنان راه نفر بگشایید | |||||
دشمنان را که چنین سوخته دارندم حال | راه بدهید و به روی همه در بگشایید | |||||
دوستانی که وفاشان ز ازل داشتهام | چون درآیند ره از پیش حشر بگشایید |