خاقانی (قصاید)/صبح وارم کفتابی در نهان آوردهام
ظاهر
صبح وارم کفتابی در نهان آوردهام | آفتابم کز دم عیسی نشان آوردهام | |||||
عیسیم از بیت معمور آمده وز خوان خلد | خورده قوت وزله اخوان را ز خوان آوردهام | |||||
هین صلای خشک ای پیران تر دامن که من | هر دو قرص گرم و سرد آسمان آوردهام | |||||
طفل زی مکتب برد نان من ز مکتب آمده | بهر پیران ز افتاب و مه دو نان آوردهام | |||||
گر چه عیسیوار ازینجا بار سوزن بردهام | گنج قارون بین کز آنجا سو زیان آوردهام | |||||
رفته زینسو لاشهای در زیر و ز آنس بین کنون | کابلق گیتی جنیبت زیر ران آوردهام | |||||
از نظاره موی را جانی که هر مویی مرا | طوطی گویاست کز هندوستان آوردهام | |||||
من نه پیل آوردهام بسبس نظاره کز سفر | پیل بالا طوطی شکرفشان آوردهام | |||||
در گشاده دیدهام خرگاه ترکان فلک | ماه را بسته میان خرگان سان آوردهام | |||||
از سفر میآیم و در راه صید افکندهام | اینت صیدی چرب پهلو کارمغان آوردهام | |||||
گر سواران خنگ توسن در کمند افکندهاند | من کمند افکنده و شیر ژیان آوردهام | |||||
چشم بد دور از من و راهم که راه آورد عشق | رهروان را سرمهی چشم روان آوردهام | |||||
بس که در بحر طلب چون صبح شست افکندهام | تا در آن شست سبک صید گران آوردهام | |||||
نقد شش روز از خزانهی هفت گردون بردهام | گرچه در نقب افکنی چل شب کران آوردهام | |||||
خاک پای خاک بیزان بودهام تا گنج زر | کردهام سود ار بهین عمری زیان آوردهام | |||||
خاک بیزی کن که من هم خاک بیزی کردهام | تا ز خاک این مایه گنج شایگان آوردهام | |||||
دیدهام عشاق ریزان اشک داود از طرب | آن همه چون سبحه در یک ریسمان آوردهام | |||||
اشک من در رقص و دل در حال و ناله در سماع | من دریده خرقهی صبر و فغان آوردهام | |||||
زردی زر شادی دلهاست من دلشاد از آنک | سکهی رخ را زر شادیرسان آوردهام | |||||
شمع زرد است از نهیب سر منم هم زرد لیک | زرد روئی نز نهیب سر نشان آوردهام | |||||
بل کز آن زردم که ترسم سر نبرندم چو شمع | کاین سر از بهر بریدن در میان آوردهام | |||||
هان رفیقا نشره آبی یا زگالابی بساز | کز دل و چهره زگال و زعفران آوردهام | |||||
شو نمک بر آتش افکن کز سر خوان بهشت | خوش نمک در طبع و شکر در زبان آوردهام | |||||
وز پی دندان سپیدی همرهان از تف آه | دل چو عود سوخته دندان کنان آوردهام | |||||
گرچه شبها از سموم آه تبها بردهام | از نسیم وصل مهر تب نشان آوردهام | |||||
زان چهان میآیم از رنجی که دیدم زین جهان | لیک طغرای نجات آن جهان آوردهام | |||||
دیدهام سرچشمهی خضر و کبوتروار آب | خورده پس جرعه ریزی در دهان آوردهام | |||||
چون کبوتر رفته بالا و آمده بر پای خویش | بسته زر تحفه و خط امان آوردهام | |||||
من کبوتر قیمتم بر پای دارم سربها | آنقدر زری که سوی آشیان آوردهام | |||||
زیوری آوردهام بهر عروسان بصر | گوئی از شعری شعار فرقدان آوردهام | |||||
لعبتان دیده را کایشان دو طفل هندواند | هم مشاطه هم حلی هم دایگان آوردهام | |||||
پیر عشق آنجا به عرسی پاره میکرد آسمان | من نصیبه شانه دانی بیگمان آوردهام | |||||
این فراویزی و آن باز افکنی خواهد ز من | من زجیب آسمان یک شانهدان آوردهام | |||||
دیدهام خلوت سرای دوست در مهمانسراش | تن طفیل و شاهد دل میهمان آوردهام | |||||
میزبان در حجرهی خاص و برون افکنده خوان | من دل و جان پیش خوان میزبان آوردهام | |||||
دل ملک طبع است قوت او ز بویی دادهام | جان پریوار است خوردش استخوان آوردهام | |||||
نقل خاص آوردهام زانجا و یاران بیخبر | کاین چه میوه است از کدامین بوستان آوردهام | |||||
تا خط بغداد ساغر دوستکانی خوردهام | دوستان را جلهای در جرعهدان آوردهام | |||||
دشمنان را نیز هم بیبهره نگذارم چو خاک | گرچه جرعهی خاص بهر دوستان آوردهام | |||||
دوست خفته در شبستان است و دولت پاسبان | من به چشم و سر سجود پاسبان آوردهام | |||||
پاسبان گفتا چه داری نورها گفتم شما | کان زر دارید و من جان نورهان آوردهام | |||||
شیر مردان از شبستان گر نشان آوردهاند | من سگ کهفم نشان از آستان آوردهام | |||||
بر در او چون درش حلقه بگوشی رفتهام | تا پی تشریف سر تاج کیان آوردهام | |||||
از نسیم یار گندمگون یکی جو سنگ مشک | با دل سوزان و چشم سیلران آوردهام | |||||
آب و آتش دشمن مشکند و من بر مشک دوست | آب و آتش را رقیبی مهربان آوردهام | |||||
جز به بیاع جهان ندهم کزان جو سنگ مشک | صد شتربار تبت از بیع جان آوردهام | |||||
دل به خدمت ساده چون گور غریبان بردهام | همچو موسیزنده در تابوت از آن، آوردهام | |||||
رفته لرزان همچو خورشید فروزان آمده | شب زریری برده و روز ارغوان آوردهام | |||||
هشت باغ خلد را دربسته بینی بر خسان | کان کلید هشت در در بادبان آوردهام | |||||
بس طربناکم ندانید این طربناکی ز چیست | کز سعود چرخ بخت کامران آوردهام | |||||
گوئی اندر جوی دل آبی ز کوثر راندهام | یا به باغ جان نهالی از جنان آوردهام | |||||
یا مگر اسفندیارم کان عروسان را همه | از دژ روئین به سعی هفتخوان آوردهام | |||||
با شما گویم نیارم گفت با بیگانگان | کاین نهان گنج از کدامین دودمان آوردهام | |||||
آشکارا برگرفتن گنج فرخ فال نیست | من به فرخ فال گنجی در نهان آوردهام | |||||
از چنین گوهر زکاتی داد نتوان بهر آنک | تاج ترکستان به باج ترکمان آوردهام | |||||
دادهام صد جان بهای گوهری در من یزید | ور دو عالم دادهام هم رایگان آوردهام | |||||
کیست خاقانی که گویم خون بهای جان اوست | چون بهای جان صد خاقان و خان آوردهام | |||||
این همه میگویمت کوردهام باری بپرس | تا چه گنج است و چه گوهر وز چه کان آوردهام | |||||
بازپرسی شرط باشد تا بگویم کاین فتوح | در فلان مدت ز درگاه فلان آوردهام | |||||
تو نپرسی من بگویم نز کسی دزدیدهام | کز در شاهنشهی گنج روان آوردهام | |||||
یعنی امسال از سر بالین پاک مصطفی | خاک مشک آلود بهر حرز جان آوردهام | |||||
وقف بازوی من است این حرز و نفروشم به کس | گرچه ز اول نام دادن بر زبان آوردهام | |||||
خاک بالین رسول الله همه حرز شفاست | حرز شافی بهر جان ناتوان آوردهام | |||||
گوهر دریای کاف و نون محمد کز ثناش | گوهر اندر کلک و دریا در بنان آوردهام | |||||
چون زبان ملک سخن دارد من از صدر رسول | در سر دستار منشور زبان آوردهام | |||||
بلکه در مدح رسول الله به توقیع رضاش | بر جهان منشور ملک جاودان آوردهام | |||||
مصطفی گوید که سحر است از بیان من ساحرم | کاندر اعجاز سخن سحر بیان آوردهام | |||||
ساحری را گر قواره بهر سحر آید به کار | من ز جیب مه قوارهی پرنیان آوردهام | |||||
یک خدنگ از ترکش آن، شحنهی دریای عشق | نزد عقل از بیم چرخ جانستان آوردهام | |||||
حاسدانم چون هدف بین کاغذین جامه که من | تیر شحنه از پی امن شبان آوردهام | |||||
بخت من شبرنگ بوده نقره خنگش کردهام | پس به نام شاه شرعش داغران آوردهام | |||||
عقل را در بندگیش افسر خدایی دادهام | ایتکینی برده و الب ارسلان آودرهام | |||||
جان زنگ آلوده در صدرش به صیقل دادهام | زانچنان ریم آهنی تیغ یمان آوردهام | |||||
گرچه همچون زال زرپیری به طفلی دیدهام | چون جهان پیرانه سر طبع جوان آوردهام | |||||
گرچه نیسانم خزان آرد من اندر ذهن و طبع | آتش نیسان نه بل کاب خزان آوردهام | |||||
من سپهرم کز بهار باغ شب گم کردهام | روز نور آیین ترنج مهرگان آوردهام | |||||
پادشاه نظم و نثرم در خراسان و عراق | کاهل دانش را ز هر لفظ امتحان آوردهام | |||||
منصفان استاد دانندم که از معنی و لفظ | شیوهی تازه نه رسم باستان آوردهام | |||||
ز امتحان طبع مریم زاد بر چرخ دوم | تیر عیسی نطق را در خر کمان آوردهام | |||||
تا غز بخل آمده گر نشابور کردم | من به شهرستان عزلت خان و مان آوردهام | |||||
تا نشسته بر ره دانش رصد داران جهل | در بیابان خموشی کاروان آوردهام | |||||
گرچه در غربت ز بیآبان شکسته خاطرم | ز آتش خاطر به آبان ضمیران آوردهام | |||||
سنگ آتش چون شکستی، تیز گردد لاجرم | از شکستن تیزی خاطر عیان آوردهام | |||||
خانه دار فضل و روی خاندانی بودهام | پشت در غربت کنون بر خاندان آوردهام | |||||
تا به هر شهری بنگزاید مرا هیچ آب و خاک | خاک شروان بلکه آب خیروان آوردهام | |||||
از همه شروان به وجه آرزو دل را به یاد | حضرت خاقان اکبر اخستان آوردهام | |||||
هر چه دارم خشک و تر از همت و انعام اوست | کاین گلاب و گل همه زان گلستان آوردهام | |||||
او سلیمان است و من موری به یادش زندهام | زنده ماناد او کز او این داستان آوردهام |