خاقانی (قصاید)/صبح هزار عید وجود است جوهرش
ظاهر
صبح هزار عید وجود است جوهرش | خضر است رایتش، ملک الموت خنجرش | |||||
اقلیم بخش و تاج ستان ملوک عصر | شاهی که عید عصر ملوک است مخبرش | |||||
نی نی به بزم عید و به روز وغاش هست | کیخسرو آب دار و سکندر علم برش | |||||
ز آن عید زای گوهر شمشیر آب دار | شد بحر آب و آب شد از شرم گوهرش | |||||
ز آن هندوی حسام که در هند عید ازوست | اران شکارگه شد و ایران مسخرش | |||||
زین پس خراج عیدی و نوروزی آورند | از بیضهی عراق و ز بیضای عسکرش | |||||
خود کمترین نثار بهایی است عید را | بیضا و عسکر از ید بیضای عسکرش | |||||
هر جا که رخش اوست همه عید نصرت است | ز آن پای و دم به رنگ حنا شد معصفرش | |||||
عیدا که روم را بود از پایگاه او | کز خوک پایگاه بود خوان قیصرش | |||||
عید افسر است بر سر اوقات بهر آنک | شبهی است عین عید ز نعل تکاورش | |||||
چون عین عید نعلش در نقش گوش و چشم | هاء مشفق آمد و میم مدورش | |||||
چون آینه دو چشم و چو ناخن برا دو گوش | وز رنگ عید شانه زده دم احمرش | |||||
چون کرم پیله سرمهی عیدی کشیده چشم | پرچم شده ز طرهی حوار و احورش | |||||
بحر کلیم دست بر این ابر طوروش | با فال عید و نور انا لله رهبرش | |||||
بحری که عید کرد بر اعدا به پشت ابر | از غرش درخش و ز غرنده تندرش | |||||
آن شب که روز عید و شبیخون یکی شمرد | صبح ظفر برآمد از اعلام ازهرش | |||||
هرای زر چو اختر و برگستوان چو چرخ | افکند بخت زیور عیدی بر اشقرش | |||||
عید عدو به مرگ بدل شد که باز دید | باران تیغ و ابر کف و برق مغفرش | |||||
نصرت نثار عید برافشاند کز عراق | شاه مظفر آمد و جاه موقرش | |||||
مهدی است شاه و عید سلاطین ز فتح او | خصم از غلامی آمده دجال اعورش | |||||
آن روز رفت آب غلامان که یوسفی | تصحیف عید شد به بهای محقرش | |||||
عید ملایک است ز لشکرگه ملک | دیوی غلام بوده ثریا معسکرش | |||||
آنجا که احمد آمد و آئین هر دو عید | زرتشت ابتر است و حدیث مبترش | |||||
حج ملوک و عمرهی بخت است و عید دهر | بر درگهی که کعبهی کعبه است و مشعرش | |||||
من پار نزد کعبه رساندم سلام شاه | ایام عید نحر بود که بودم مجاورش | |||||
کعبه ز جای خویش بجنبید روز عید | بر من فشاند شقهی دیبای اخضرش | |||||
گفت آستان شاه شما عید جان ماست | سنگ سیاه ما شده هندوی اصفرش | |||||
اینجا چه ماندهای تو که آنجاست عید بخت | زین پای بازگردد و ببین صدر انورش | |||||
گفتم که یک دو عید بپایم به خدمتت | چون پختهتر شوم بشوم باز کشورش | |||||
گفتا مپای و رو حج و عید دگر برآر | تا هر که هست بانگ برآید ز حنجرش | |||||
اقبال بین که حاصل خاقانی آمده است | کاندر سه مه دو عید و دو حج شد میسرش | |||||
عیدی به قرب مکه و قربانگه خلیل | عید دگر به حضرت خاقان اکبرش | |||||
گفتم کدام عید نه اضحی بود نه فطر | بیرون ز این دو عید چه عید است دیگرش | |||||
گفت آستان خسرو و آنگاه عید نو | این حرف خردهای است گران، خرد مشمرش | |||||
چون دعوت مسیح شمر شاخ بخت او | هر روز عید تازه از آن میدهد برش | |||||
هر هفته هفت عید و رقیبان هفت بام | آذین هفت رنگ ببندند بر درش | |||||
کرد افتاب خطبهی عیدی به نام او | ز آن از عمود صبح نهادند منبرش | |||||
عید از هلال حلقه به گوش آمده است از آنک | بر بندگی شاه نبشتند محضرش | |||||
از نقش عید یک نقط ایام برگرفت | بر چهرهی عروس ظفر کرد مظهرش | |||||
تا دور صبح و شام به سالی دهد دو عید | هر صبح و شام باد دو عید مکررش | |||||
از شام زاده صبحش و از صبح زاده عید | وز عید زاده مرگ بداندیش ابترش |