خاقانی (قصاید)/صبح تا آستین برافشانده است
ظاهر
صبح تا آستین برافشانده است | دامن عنبر تر افشانده است | |||||
مگر آن عقد عنبرینهی شب | برگشاده است و عنبر افشانده است | |||||
روز یک اسبه بر قضا رانده است | و آتش از روی خنجر افشانده است | |||||
نعل آن نقره خنگ او از برق | بر جهان خرمن زر افشانده است | |||||
رقعهها داشت چرخ بر چهره | همه در خاک خاور افشانده است | |||||
نقش شب پنج با یک افتاده است | گوئی آن مهرهها بر افشانده است | |||||
مرغ صبح از سماع بس کرده است | زانکه دیری است تا پر افشانده است | |||||
بلبله در سماع مرغ آسا | از گلو عقد گوهر افشانده است | |||||
ساقی آن عنبرین کمند امروز | در گلوگاه ساغر افشانده است | |||||
ابرش آفتاب بستهی اوست | تا کمند معنبر افشانده است | |||||
گوشها پر نوای داودی است | کز سر زخمه شکر افشانده است | |||||
نان زرین چرخ دیده است ابر | خوش نمک در برابر افشانده است | |||||
نان زرین به ماهی آمد باز | نمک خوش چه در خورد افشانده است | |||||
در زمستان نمک نبندد و ابر | نمک بسته بی مر افشانده است | |||||
نو عروسی است صورت نوروز | که بر آفاق زیور افشانده است | |||||
گنج نوروز هر چه گوهر داشت | پیش بانوی کشور افشانده است | |||||
صفوة الدین که شه سوار فلک | درسم اسبش افسر افشانده است | |||||
جفت خاقان اکبر آنکه سپهر | بر سرش سعد اصغر افشانده است | |||||
مریم مشتری فر است که عقل | جان بران مشتری فر افشانده است | |||||
تحفهی بزم اوست مریم وار | هر چه طوبی به نوبر افشانده است | |||||
آن خدیجه است کز ارادت حق | مال و جان بر پیمبر افشانده است | |||||
وان زبیده است کز سعادت بخت | بهر کعبه سر و زر افشانده است | |||||
بر سر هشت خلد مجلس او | نه فلک هفت اختر افشانده است | |||||
روز نو چون کبوتر زرین | بر زمین پر اخضر افشانده است | |||||
بهر آگین چار بالش اوست | هر پری کاین کبوتر افشانده است | |||||
جود معروف او به آب حیات | خاک بر بخل منکر افشانده است | |||||
ژالهی نعمت از هوای سخا | بانوی ملک پرور افشانده است | |||||
تخم اقبال در زمین بقا | بانوی عدلگستر افشانده است | |||||
گوئی از آتش شهاب فلک | شعله در دیو کافر افشانده است | |||||
سهم درگاه او خدنگ وبال | بر پلنگان صفدر افشانده است | |||||
نور ایمان او خوی خجلت | بر رخ خلد انور افشانده است | |||||
وقت توقیع، نوش داروی جان | زان سر کلک لاغر افشانده است | |||||
بر عدو زهر و بر ولی مهره است | هر چه آن مار اسمر افشانده است | |||||
دولت بانوان نثار ظفر | بر سر بوالمظفر افشانده است | |||||
همت بانوان جواهر سعد | بر کلاه برادر افشانده است | |||||
دولت او که پیکر شرف است | آستین بر دو پیکر افشانده است | |||||
همت او که گوهری گهر است | دست بر چار گوهر افشانده است | |||||
نعش در پای چار دختر او | زیور هر سه دختر افشانده است | |||||
از پی آن پسر که خواهد بود | قرعها سعد اکبر افشانده است | |||||
فال سعد است گفت خاقانی | کز نفس مشک اذفر افشانده است |