خاقانی (قصاید)/شاعر ساحر منم اندر جهان
ظاهر
شاعر ساحر منم اندر جهان | در سخن از معجزه صاحب قران | |||||
از شجر من شعرا میوه چین | وز صحف من فضلا عشر خوان | |||||
وز حسد لفظ گهر پاش من | در خوی خونین شده دریا و کان | |||||
نعش و پرن بافته در نظم و نثر | ساخته دیباچهی کون و مکان | |||||
وز بنهی طبع در این خشکسال | نزل بیفکنده و بنهاده خوان | |||||
حور شود دست بریده چو من | یوسف خاطر بنمایم عیان | |||||
اهل زمان را به زبان خرد | از ملکوت و ملکم ترجمان | |||||
وحدت من داده ز دولت خبر | عزلت من کرده به عزت ضمان | |||||
برده از آن سوی عدم رخت و بخت | مانده ازین سوی جهان خان و مان | |||||
گر کلهم بخشی و گر سر بری | زین نشوم غمگن و ز آن شادمان | |||||
من به سخن مبدع و منکر مرا | جوقی ازین سر سبک جان گران | |||||
دیدهی بینا نه و لاف بصر | گوهر دریا نه و لاف بیان | |||||
این چو مگس خون خور و دستاردار | و آن چو خره سرزن و باطیلسان | |||||
عقل گریزان ز همه کز خروش | نیک گریزد دل شیر ژیان | |||||
شبه شتر مرغ نه اشتر نه مرغ | آتش خواران هوا و هوان | |||||
بیت فرومایهی این منزحف | قافیهی هرزهی آن شایگان | |||||
خشک عبارت چو سموم تموز | سرد معانی چو دم مهرگان | |||||
خنده زنم چون به دو منحول سست | سخت مباهات کنند این و آن | |||||
هست عیان تا چه سواری کند | طفل به یک چوب و دو تا ریسمان | |||||
خاطر خاقانی و مریم یکی است | وین جهلا جمله یهودی گمان | |||||
حجت معصومی مریم بس است | عیسی یکروزه گه امتحان | |||||
نشرهی من مدح امام است و بس | تا نرسد ز اهرمنانم زیان | |||||
پیر دبستان علوم، احمشاد | کز شرفش دهر خرف شد جوان | |||||
حشمت او مالک رق رقاب | عصمت او سالک خط جنان | |||||
بینش او دید کمین گاه کن | دانش او یافت گذر گاه کان | |||||
هست به تایید و خصال اور مزد | قاضی از آن گشت بر اهل جهان | |||||
هست جنیبت کش او نفس کل | عالم از آن میرودش در عنان | |||||
ای کف تو عالم جودآفرین | جاه تو در عالم جان داستان | |||||
معتکفان حرم غیب را | نیست به از خاطر تو میزبان | |||||
کنگرهی قلعهی اسلام را | نیست به از خامهی تو دیده بان | |||||
از پی کین توختن از خصم تو | آبی زره دارد و آتش سنان | |||||
چرخ مرا وقت ثنای تو گفت | تیر ملک نطق ستاره فشان | |||||
مادحیام گاه سخن بینظیر | در طلب نام نه در بند نان | |||||
طمع نبینی به بر طبع من | پیل که بیند به سر نردبان؟ | |||||
منذ قضی الله و جف القلم | اصبح فی وصفک رطب اللسان | |||||
زین متنحل سخنانم مبین | زین متشاعر لقبانم مدان | |||||
دانم و داند خرد پاک تو | موج محیط از تری ناودان | |||||
خسته دلم شاید اگر بخشدم | کلک و بنان تو شفای جنان | |||||
نیست عجب گر شود از کلک تو | شوره ستان دل من بوستان | |||||
بس که بزرگان جهان دادهاند | خرد سران را شرف جاودان | |||||
مورچه را جای شود دست جم | سوی مگس وحی کند غیبدان | |||||
حق به شبان تاج نبوت دهد | ورنه نبوت چه شناسد شبان | |||||
سوی زنی نامه فرستد به لطف | پادشه دام و دد و انس و جان | |||||
از در سید سوی گبران رسید | نامهی پران و برید روان | |||||
نور مه از خار کند سرخ گل | قرص خور از سنگ کند بهرمان | |||||
ابر گهر پاشد بر تیره خاک | باد گلستان کند از گلستان | |||||
سنت فضل و کرم است این همه | وین همه در وصف تو گفتن توان | |||||
ای به وفای تو میان بسته چرخ | وز تو هدی را مدد بیکران | |||||
صدر تو میدان کرامات باد | و اسب سعادات تو را زیر ران | |||||
محتمل مرقد تو فرقدین | متصل مسند تو شعریان | |||||
کلک تو چون نام تو اقلیم گیر | عمر تو چون عقل تو جاوید مان | |||||
فتنه ز تو خفته به خواب عروس | دولت بیدار تو را پاسبان |