خاقانی (قصاید)/سلسلهی ابر گشت زلف زره سان او
ظاهر
سلسلهی ابر گشت زلف زره سان او | قرصهی خورشید شد گوی گریبان او | |||||
پنجهی شیران شکست قوت سودای او | جوشن مردان گسست ناوک مژگان او | |||||
خوش نمکی شد لبش، تره تر عارضش | بر نمک و تره بین دلها مهمان او | |||||
رنگ به سبزی زند چهره او را مگر | سوی برون داد رنگ پستهی خندان او | |||||
گرچه ز مهری که نیست، نیست دلش ز آن من | هست بهرسان که هست هستی من ز آن او | |||||
دازم زنگار دل، دارم شنگرف اشک | کیست که نقشی کند زین دو بر ایوان او | |||||
عمر من اندر غمش رفت چو ناخن بسر | ماندم ناخن کبود از تب هجران او | |||||
گرچه شکر خنده زد بر دل چون آتشم | آتش من مگذارد بر شکرستان او | |||||
دیلم تازی میان اوست، من از چشم و سر | هندوکی اعجمی، بندهی دربان او | |||||
عشق به بانگ بلند گفت که خاقانیا | یار عزیز است سخت، جان تو و جان او | |||||
دی پدر من به وهم دایرهای برکشید | دید در آن دایره نقطهی مرجان او | |||||
صانع زرین عمل، پیر صناعت علی | کز ید بیضا گذشت دست عمل ران او |