خاقانی (قصاید)/سر حد بادیه است روان پاش بر سرش
ظاهر
سر حد بادیه است روان پاش بر سرش | جان را حنوط کن ز سموم معطرش | |||||
گوگرد سرخ و مشک سیه خاک و باد اوست | باد بهشت زاده ز خاک مطهرش | |||||
ناف ز می است کعبه مگر ناف مشک شد | کاندر سموم کرد اثر مشک اذفرش | |||||
خونت ریز بیدیت مشمر بادیه که هست | عمر دوباره در سفر روح پرورش | |||||
در بادیه ز شمهی قدسی عجب مدار | گر بر دمد ز بیخ ز قوم آب کوثرش | |||||
از سبزه و ز پر ملایک به هر دوگام | مدهامتان نوشته دو بستان اخضرش | |||||
دریای خشک دیدهای و کشتیی روان | هان بادیه نگه کن و هان ناقه بنگرش | |||||
دریای پر عجایب وز اعراب موج زن | از حلهها جزیره و از مکه معبرش | |||||
وآن کشتی روندهتر از بادبان چرخ | خوشگامتر ز زورق مه چار لنگرش | |||||
لنگر شکوه باد کند دفع پس چرا | در چار لنگر است روان باد صرصرش | |||||
جوزا سوار دیده نهای بر بنات نعش | ناقه نگر کجاوه و هم خفته از برش | |||||
اشتر بنات نعش و دو پیکر سوار او | ماه دگر سوار شده بر دو پیکرش | |||||
گیسوی حور و گوی زنخدانش بین بهم | دستارچه کجاوه و ماه مدورش | |||||
اشتر بنات نعش و دو پیکر سوار او | ماه دگر سوار شده بر دو پیکرش | |||||
گیسوی حور و گوی ز نخدانش بین بهم | دستارچه کجاوه و ماه مدورش | |||||
ماند کجاوه حاملهی خوش خرام را | اندر شکم دو بچه بمانده محصرش | |||||
یا بیقلم دو نون مربع نگاشته | اندر میان چو تا دو نقط کرده مضمرش | |||||
و آن ساربان ز برق سراب برنده چشم | وز آفتاب چهره چو میغ مکدرش | |||||
چون صد هزار لام الف افتاده یک به یک | از دور دست و پای نجیبان رهبرش | |||||
وادی چو دشت محشر و بختی روان چنانک | کوه گران که سیر بود روز محشرش | |||||
بلک آن چنان شده ز ضعیفی که بگذرد | در چشم سوزنی به مثل جسم لاغرش | |||||
چون صوفیانش بارکشی بیش و قوت کم | هم رقص و هم سماع همه شب میسرش | |||||
هر که از جلاجل و جرس آواز میشنود | در وهم نفخ صور همی شد مصورش | |||||
صحن زمین ز کوکبهی هودج آنچنانک | گفتی که صد هزار فلک شد مشهرش | |||||
و آن هودج خلیفه متوج به ماه زر | چون شب کز آفتاب نهی بر سر افسرش | |||||
سالی میان بادیه دیدند فرغری | ز آنسان که ره که گفت نکردند باورش | |||||
باور کنی مرا که بدیدم به چشم خویش | امسال چون فرات روان چند فرغرش | |||||
ظن بود حاج را که مگر آب چشم من | جیحون سلیل کرد بر آن خاک اغبرش | |||||
یا شعر آبدار من از دست روزگار | نقش الحجر نمود بر آن کوه و کردرش |