خاقانی (قصاید)/سریر فقر تو را سرکشد به تاج رضا
ظاهر
سریر فقر تو را سرکشد به تاج رضا | تو سر به جیب هوس درکشیدهای به خطا | |||||
بر آن سریر سر بیسران به تاج رسید | تو تاج بر سری از سر فرو نهی عمدا | |||||
سر است قیمت این تاج گر سرش داری | به من یزید چنین تاج سر بیار بها | |||||
تو را چو شمع ز تن هر زمان سری روید | سری که دردسر آرد بریدن است دوا | |||||
نگر که نام سری بر چنین سری ننهی | که گنبد هوس است این و دخمهی سودا | |||||
سری دگر به کف آور که در طریقت عشق | سزاست این سر سگ سار سنگ سار سزا | |||||
چرا چو لالهی نشکفته سر فکنده نهای | که آسمان ز سر افکندگی است پا برجا | |||||
تو را میان سران کی رسد کله داری | ز خون حلق تو خاکی نگشته لعل قبا | |||||
یتیم وار در این تیم ضایع است دلت | برو یتیم نوازی بورز چون عنقا | |||||
دلی طلب کن بیمار کردهی وحدت | چو چشم دوست که بیماری است عین شفا | |||||
مگر شبی ز برای عیادت دل تو | قدم نهد صفت ینزل الله از بالا | |||||
بر آستانهی وحدت سقیم خوش تر دل | به پالکانهی جنت عقیم به حورا | |||||
مقامری صفتی کن طلب که نقش قمار | دو یک شمار دگر چه دوشش زند عذرا | |||||
تو را مقامر صورت کجا دهد انصاف | تورا هلیلهی زرین کجا برد صفرا | |||||
به ترک جاه مقامر ظریف تر درویش | بخوان شاه مزعفر لطیف تر حلوا | |||||
سواد اعظمت اینک ببین مقام خرد | جهاد اکبرت اینک بدر مصاف هوا | |||||
میان خاک چه بازی سفال کودک وار | سرای خاک به خاکی بباز مرد آسا | |||||
زر نهاد تو چون پاک شد به بوتهی خاک | نه طوق و تاج شود چون شود ز بوته جدا | |||||
زری که گوی گریبان جبرئیل سزد | رکاب پای شیاطین مکن که نیست سزا | |||||
چو گل مباش که هم پوست را کفن سازی | چو لاله باری اول ز پوست بیرون آ | |||||
به دست همت طغرای بینیازی دار | که هر دو کون تو داری چو داری این طغرا | |||||
ره امان نتوان رفت و دل رهین امل | رفوگری نتوان کرد و چشم نابینا | |||||
تو را امان ز امل به که اسب جنگی را | به روز معرکه برگستوان به از هرا | |||||
تو را که رشتهی ایمان ز هم گسست امروز | سحاء خط امان از چه میکنی فردا | |||||
تو را ز پشتی همت به کف شود ملکت | بلی ز پهلوی آدم پدید شد حوا | |||||
چو همت آمد هر هشت داده به جنت | که از سر دو گروهی است شورش و غوغا | |||||
خروش و جوش تو از بهر بود و نابود است | که از سر دو گروهی است شورش و غوغا | |||||
به بوی بود دو روزه چرا شوی خرسند | که بدو حال محال است و مهر کار فنا | |||||
به بند دهر چه ماندی بمیر تا برهی | که طوطی از پی این مرگ شد ز بند رها | |||||
چو باشه دوخته چشمی به سوزن تقدیر | چو لاشه بسته گلوئی به ریسمان قضا | |||||
چه خوش حیات و چه ناخوش چو آخر است زوال | چه جعد ساده چه پرخم چو خارج است نوا | |||||
نجسته فقر، سلامت کجا کنی حاصل؟ | نگفته بسم به الحمد چون کنی مبدا؟ | |||||
دمیده در شب آخر زمان سپیدهی حشر | پس از تو خفتن اصحاب کهف نیست روا | |||||
مسافران به سحرگاه راه پیش کنند | تو خواب بیش کنی اینت خفتهی رعنا | |||||
به خواب دایم جز سیم و زر نمیبینی | ببین که رز همه رنج است و سیم جمله عنا | |||||
تو را که از مل و مال است مستی و هستی | خمار و خواب تو را صور نشکند به صدا | |||||
میان بادیهای هان و هان مخسب ار نه | حرامیان ز تو هم سر برند و هم کالا | |||||
غلام آب رزانی نداری آب روان | رفیق صاف رحیقی نهای به صف صفا | |||||
به کار آبی و دین با دل و تنت گویان | که کار آب شما برد آب کار شما | |||||
بهینه چیز که آن کیمیای دولت توست | ز همنشینی صهبا هبا شده است هبا | |||||
خرد به ماتم و تن در نشاط خوش نبود | که دیو جلوه کند بر تو و پری رسوا | |||||
برو نخست طهارت کن از جماع الاثم | که کس جنب نگذارند در جناب خدا | |||||
مجرد آی در این راه تا زحق شنوی | الی عبدی اینجا نزول کن اینجا | |||||
ز چار ارکان برگرد و پنج ارکان جوی | که هست فایده زین پنج پنج نوبت لا | |||||
ز نه خراس برون شو به کوی هشت صفات | که هست حاصل این هشت هشت باغ بقا | |||||
اگر ز عارضهی معصیت شکسته دلی | تو را شفاعت احمد ضمان کند به شفا | |||||
به یک شهادت سربسته مرد احمد باش | که پایمرد سران اوست در سرای جزا | |||||
پی ثنای محمد برآر تیغ ضمیر | که خاص بر قد او بافتند درع ثنا | |||||
زبان بسته به مدح محمد آرد نطق | که نخل خشک پی مریم آورد خرما | |||||
بهینه سورت او بود و انبیا ابجد | مهینه معنی او بود و اصفیا اسما | |||||
اگرچه بعد همه در وجودش آوردند | قدوم آخر او بر کمال اوست گوا | |||||
نه سورت از پی ابجد همی شود مرقوم | نه معنی از پی اسما همی شود پیدا | |||||
نه روح را پس ترکیب صورت است نزول | نه شمس را ز پس صبح صادق است ضیا | |||||
نه سبزه بردمد از خاک وانگهی سوسن | نه غوره در رسد از تاک وانگهی صهبا | |||||
گه ولادتش ارواح خوانده سورهی نور | ستار بست ستاره سماع کرد سما | |||||
بکوفت موکب اقبال مرکب اجرام | ببست قبهی زربفت قبهی مینا | |||||
چو نقل کرد روانش، مسافر ملکوت | برای عرسش بر عرش خرقه کرد وطا | |||||
درید جوزا جیب و برید پروین عقد | گذاشت مهر دواج و فکند صبح لوا | |||||
ز بوی خلقش حبلالورید یافت حیات | ز فر لطفش حبلالمتین گرفت بها | |||||
به وقت مکرمه بحر کفش چو موج زدی | حباب وار بدی هفت گنبد خضرا | |||||
سزد که چون کف او نشر کرد نشرهی جود | روان حاتم طی، طی کند بساط سخا | |||||
ز بارگاه محمد ندای هاتف غیب | به من رسید که خاقانیا بیار ثنا | |||||
ز خشک آخور خذلان برست خاقانی | که در ریاض محمد چرید کشت رضا | |||||
مراد بخشا در تو گریزم از اخلاص | کزین خراس خسیسان دهی خلاص مرا | |||||
مرا تو باش که از ما و من دلم بگرفت | برآر تیغ عنایت نه من گذار و نه ما | |||||
کلید رحمتم آخر عطا فرست چنان | که گنج معرفت اول هم از تو بود عطا | |||||
گوا توئی که ندارم به کاه برگی، برگ | به اهل بیت ز من چون رسد نوال و نوا | |||||
چو قرصهی جو و سرکه نمیرسد به مسیح | کجا رسد به حواری خواره و حلوا | |||||
مرا ز خطهی شروان برون فکن ملکا | که فرضهای است در او صد هزار بحر بلا | |||||
مرا کنف کفن است الغیاث از این موطن | مرا مقر سقر است الامان از این منشا | |||||
بر مهان نشوم ور شوم چو خاک مهین | غم کیا نخورم ور خورم به کوه، گیا | |||||
از این گره که چو پرگار دزد بدراهند | دلم چو نقطهی نون است در خط دنیا | |||||
گرفته سرشان سرسام و جسمشان ابرص | ز سام ابرص جانکاهتر به زهر جفا | |||||
مرا به باطل محتاج جاه خود شمرند | به حق حق که جز از حق مراست استغنا |