خاقانی (قصاید)/زین بیش آبروی نریزم برای نان
ظاهر
زین بیش آبروی نریزم برای نان | آتش دهم به روح طبیعی به جان نان | |||||
خون جگر خورم نخورم نان ناکسان | در خون جان شوم نشوم آشنای نان | |||||
با این پلنگ همتی از سگ بتر بوم | گر زین سپس چو سگ دوم اندر قفای نان | |||||
در جرم ماه و قرصهی خورشید ننگرم | هرگه که دیدها شودم رهنمای نان | |||||
از چشم زیبق آرم و در گوش ریزمش | تا نشنوم ز سفرهی دو نان صلای نان | |||||
گفتم به ترک نان سپید سیه دلان | هل تا فنای جان بودم در فنای نان | |||||
نانشان چو برف لیک سخنشان چو ز مهریر | من زادهی خلیفه نباشم گدای نان | |||||
آن را دهند گرده که او گرد گو دوید | من کیمیای جان ندهم در بهای نان | |||||
چون آب آسیا سر من در نشیب باد | گر پیش کس دهان شودم آسیای نان | |||||
از قوت در نمانم گو نان مباش از آنک | قوتی است معدهی حکما را ورای نان | |||||
چون آهوان گیا چرم از صحنهای دشت | اندیک نگذرم به در دهکیای نان | |||||
تا چند نان و نان که زبانم بریده باد | کب امید برد امید عطای نان | |||||
آدم برای گندمی از روضه دور ماند | من دور ماندم از در همت برای نان | |||||
آدم ز جنت آمد و من در سقر شدم | او در بلای گندم و من در بلای نان | |||||
یارب ز حال آدم ورنج من آگهی | خود کن عتاب گندم و خود ده جزای نان | |||||
تا کی ز دست ناکس و کس زخمها زنند | بر گردهای ناموران گردهای نان | |||||
نانم نداد چرخ ندانم چه موجب است | ای چرخ ناسزا نبدم من سزای نان | |||||
بر آسمان فرشتهی روزی به بخت من | منسوخ کرد آیت رزق از ادای نان | |||||
خاقانیا هوان و هوا هم طویلهاند | تا نشکنند قدر تو، بشکن هوای نان | |||||
نانی که از کسان طلبی بر خدا نویس | کاخر خدای جانت به از کدخدای نان |