خاقانی (قصاید)/راه نفسم بستهشد از آه جگر تاب
ظاهر
راه نفسم بستهشد از آه جگر تاب | کو هم نفسی تا نفسی رانم ازین باب | |||||
از هم نفسان نیست مرا روزی ازیراک | در روزن من هم نرود صورت مهتاب | |||||
بی هم نفسی خوش نتوان زیست به گیتی | بیدست شناور نتوان رست ز غرقاب | |||||
امید وفا دارم و هیهات که امروز | در گوهر آدم بود این گوهر نایاب | |||||
جز ناله کسی همدم من نیست ز مردم | جز سایه کسی همره من نیست ز اصحاب | |||||
آزردهی چرخم نکنم آرزوی کس | آری نرود گرگ گزیده ز پی آب | |||||
امروز منم روز فر رفته و شب نیز | سرگشته ازین بخت سبکپای گران خواب | |||||
نالنده و دل مرده تر از مرغ به شبگیر | لرزنده و نالندهتر از تیر به پرتاب | |||||
گرم است دمم چون نفس کورهی آهن | تنگ است دلم چون دهن کوزهی سیماب | |||||
با این همه امید به بهبود توان داشت | کان قطرهی تلخ است که شد لل خوشاب | |||||
راحت ز عنا زاید و شک نی که به نسبت | زان حصرم خام است چنین پخته میناب | |||||
از دادهی دهر است همه زادهی سلوت | از بخشش چاه است همه ریزش دولاب | |||||
ای مرد سلامت چه شناسد روش دهر | از مهر خلیفه که نویسد زر قلاب | |||||
از حادثه سوزم که برآورد ز من دود | وز نائبه نالم که فرو برد به من ناب | |||||
سرگشته چه گویم که سر و پای ندارم | خسته به گه خرط و شکسته گه طبطاب | |||||
بیمارم و چون گل که نهی در دم کوره | گه در عرقم غرقه و گه در تبم از تاب | |||||
حاجت به جوال است و جوم نیست ولیکن | دل هست بنفشه صفت و اشک چو عناب | |||||
چون زال به طفلی شدهام پیر ز احداث | زآن است که رد کردهی احرارم و احباب | |||||
خرسندی من دل دهدم گر ندهد خلق | سیمرغ غم زال خورد گر نخورد باب | |||||
همت به سرم گفت که جاه آمد مپذیر | عزلت به درم کوفت که فقر آمد دریاب | |||||
زان دل که در او جاه بود ناید تسلیم | زان نی که ازو نیشه کنی ناید جلاب | |||||
مگزین در دونان چو بود صدر قناعت | منگر مه نخشب چو بود ماه جهان تاب | |||||
ایام به نقصان و تو را کوشش بیشی | خورشید به سرطان و تو را پوشش سنجاب | |||||
کی فربهی عیش دهد آخور ایام | کی پرورش پیل بود جانب سقلاب | |||||
تکیه نکند بر کرم دهر خردمند | سکه ننهد بر درم ماهی ضراب | |||||
دهرا چه کشی دهره به خون ریختن من | خود ریخته گردد تو مکش دهره و مشتاب | |||||
قصاب چه آری ز پی کشتن ماهی | خود کشته شود ماهی بیحربهی قصاب | |||||
هان ای دل خاقانی اگرچه ستم دهر | برتافتنی نیست مشو تافته برتاب | |||||
نقدی که قدر بخشد چه قلب، چه رایج | لفظی که قضا راند چه سلب، چه ایجاب | |||||
خط بر خط عالم کش و در خط مشو از کس | دل طاق کن از هستی و بر طاق نه اسباب | |||||
جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری | کف بر سر بحر آید پیدا نه به پایاب | |||||
تحقیق سخن گوی نخیزد ز سخن دزد | تعلیق رسن باز نیاید ز رسن تاب | |||||
کو آنکه سخندان مهین بود به حکمت | کو آنکه هنر بخش بهین بود به آداب | |||||
کو صدر افاضل شرف گوهر آدم | کو کافی دین واسطهی گوهر انساب | |||||
کو آنکه ولی نعمت من بود و عم من | عم نه که پدر بود و خداوند به هر باب | |||||
آن فخر من و مفتخر ماضی اسلاف | آن صدر من و مصدر مستقبل اعقاب | |||||
آن خاتمهی کار مرا خاتم دولت | آن فاتحهی طبع مرا فاتح ابواب | |||||
در دولت عم بود مرا مادت طبعم | آری ز دماغ است همه قوت اعصاب | |||||
زو دیو گریزنده و او داعی انصاف | زو حکمت نازنده و او منهی الباب | |||||
زآن عقل بدو گفته که ای عمر عثمان | هم عمر خیامی و هم عمر خطاب | |||||
ادریس قضا بینش و عیسای شفا بخش | داده لقبش در دو هنر واضح القاب | |||||
از نعش هدی تختش و از تیر فلک میل | وز قوس قزح زیجش وز ماه سطرلاب | |||||
دانم که دگرباره گهر دزدد ازین عقد | آن طفل دبستان من آن مردک کذاب | |||||
هندو بچهای سازد ازین ترک ضمیرم | زآن تا نشناسند بگرداند جلباب | |||||
چون خیمهی ابیات چهل پنج شد از نظم | بگسست طناب سخن از غایت اطناب |