پرش به محتوا

خاقانی (قصاید)/دیر خبر یافتی که یار تو گم شد

از ویکی‌نبشته
خاقانی (قصاید) از خاقانی
(دیر خبر یافتی که یار تو گم شد)
  دیر خبر یافتی که یار تو گم شد جام جم از دست اختیار تو گم شد  
  خیز دلا شمع برکن از تف سینه آن مه نو جوی کز دیار تو گم شد  
  حاصل عمر تو بود یک ورق کام آن ورق از دفتر شمار تو گم شد  
  نقش رخ آرزو به روی که بینی کینه‌ی آرزو نگار تو گم شد  
  از ره چشم و دهان به اشک و به ناله راز برون ده که رازدار تو گم شد  
  چشم تو گر شد شکوفه بار سزد زانک میوه‌ی جان از شکوفه‌زار تو گم شد  
  چشم بد مردمت رسید که ناگاه مردم چشم تو از کنار تو گم شد  
  نوبت شادی گذشت بر در امید نوبت غم زن که غمگسار تو گم شد  
  هر بن مویت غمی و ناله کنان است هر سر مویت که آه یار تو گم شد  
  زخم کنون یافتی ز درد هنوزت نیست خبر کان طبیب کار تو گم شد  
  منت گیتی مبر به یک دو نفس عمر کانکه ز عمر است یادگار تو گم شد  
  بار سبو چون کشی که آب تو بگذشت بیم رصد چون بری که بار تو گم شد  
  خون خور خاقانیا مخور غم روزی روز به شب کن که روزگار تو گم شد