خاقانی (قصاید)/دیر خبر یافتی که یار تو گم شد
ظاهر
دیر خبر یافتی که یار تو گم شد | جام جم از دست اختیار تو گم شد | |||||
خیز دلا شمع برکن از تف سینه | آن مه نو جوی کز دیار تو گم شد | |||||
حاصل عمر تو بود یک ورق کام | آن ورق از دفتر شمار تو گم شد | |||||
نقش رخ آرزو به روی که بینی | کینهی آرزو نگار تو گم شد | |||||
از ره چشم و دهان به اشک و به ناله | راز برون ده که رازدار تو گم شد | |||||
چشم تو گر شد شکوفه بار سزد زانک | میوهی جان از شکوفهزار تو گم شد | |||||
چشم بد مردمت رسید که ناگاه | مردم چشم تو از کنار تو گم شد | |||||
نوبت شادی گذشت بر در امید | نوبت غم زن که غمگسار تو گم شد | |||||
هر بن مویت غمی و ناله کنان است | هر سر مویت که آه یار تو گم شد | |||||
زخم کنون یافتی ز درد هنوزت | نیست خبر کان طبیب کار تو گم شد | |||||
منت گیتی مبر به یک دو نفس عمر | کانکه ز عمر است یادگار تو گم شد | |||||
بار سبو چون کشی که آب تو بگذشت | بیم رصد چون بری که بار تو گم شد | |||||
خون خور خاقانیا مخور غم روزی | روز به شب کن که روزگار تو گم شد |