خاقانی (قصاید)/دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش
ظاهر
دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش | دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش | |||||
نه هر زانو دبستان است و هر دم لوح تسلیمش | نه هر دریا صدف دار است و هر نم قطره نیسانش | |||||
سر زانو دبستانی است چون کشتی نوح آن را | که طوفان جوش درد اوست جودی گرد دامانش | |||||
خود آن کس را که روزی شد دبستان از سر زانو | نه تا کعبش بود جودی و نی تا ساق طوفانش | |||||
نه مرد این دبستان است هرگز جنبشی در وی | بهر دم چار طوفان نیست در بنیاد ارکانش | |||||
دبستان از سر زانوست خاص آن شیر مردی را | که چون سگ در پس زانو نشاند شیر مردانش | |||||
کسی کز روی سگجانی نشیند در پس زانو | به زانو پیش سگساران نشستن نیست امکانش | |||||
کسی کاین خضر معنی راست دامن گیر چون موسی | کف موسی و آب خضر بینی در گریبانش | |||||
همه تلقینش آیاتی که خاموشی است تاویلش | همه تعلیمش اشکالی که نادانی است برهانش | |||||
مرا بر لوح خاموشی الف، ب، ت نوشت اول | که درد سر زبان است و ز خاموشی است درمانش | |||||
نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی | چو نایش بیزبان باید نه چون بربط زبان دانش | |||||
چو ماندم بیزبان چون نای جان در من دمید از لب | که تا چون نای سوی چشم رانم دم به فرمانش | |||||
چنان در بوتهی تلقین مرا بگداخت کاندر من | نه شیطان ماند و وسواسش نه آدم ماند و عصیانش | |||||
به گوش من فرو گفت آنچه گر نسخت کنم شاید | صحیفه صفحهی گردون و دوده جرم کیوانش | |||||
نوشتم ابجد تجرید پس چون نشرهی طفلان | نگاریدم به سرخ و زرد ز اشک و چهره هزمانش | |||||
چو از برکردم این ابجد که هست از نیستی سرش | ز یادم شد معمایی که هستی بود عنوانش | |||||
چو دیدم کاین دبستان راست کلی علم نادانی | هر آنچم حفظ جزوی بود شستم ز آب نسیانش | |||||
زهی تحصیل دانایی که سوی خود شدم نادان | که را استاد دانا بود چون من کرد نادانش | |||||
چو طوطی کینه بیند شناسد خود بیفتد پی | چو خود در خود شود حیران کند حیرت سخندانش | |||||
در این تعلیم شد عمر و هنوز ابجد همی خوانم | ندانم کی رقوم آموز خواهم شد به دیوانش | |||||
هنوزم عقل چون طفلان سر بازیچه میدارد | که این نارنج گون حقه به بازی کرد حیرانش | |||||
نظاره میکنم ویحک در این هنگامهی طفلان | که مشکین مهره آسوده است و نیلی حقه گردانش | |||||
به پایان آمد این هنگامه کاینک روز آخر شد | بود هر جا که هنگامه است شب هنگام پایانش | |||||
خرد ناایمن است از طبع ز آن حرزش کنم حیرت | چو موسی زنده در تابوت از آن دارم به زندانش | |||||
خرد بر راه طبع آید که مهد نفس موسی را | گذر بر خیل فرعون است و ناچار است ز ایشانش | |||||
هوا میخواست تا در صف بالا برتری جوید | گرفتم دست و افکندم به صف پای ماچانش | |||||
به اول نفس چون زنبور کافر داشم لیکن | به آخر یافتم چون شاه زنبوران مسلمانش | |||||
مگر میخواست تا مرتد شود نفس از سر عادت | مرا این سر چو پیدا شد بریدم سر به پنهانش | |||||
میان چار دیواری به خاکش کردم و از خون | سر گورش بیند و دم چو تلقیم کردم ایمانش | |||||
که گور کشتگان باشد به مون اندوده بیرون سو | ولیکن ز اندرون باشد به مشک آلوده رضوانش | |||||
نترسم زآنکه نباش طلیعت گور بشکافد | که مهتاب شریعت را به شب کردم نگهبانش | |||||
ز گور نفس اگر بر رست خار الحمدلله گو | برون سوخار دیدستی درون سو بین گلستانش | |||||
مرا همت چو خورشید است شاهنشاه زند آسا | که چرخش زیر ران است و سر عیساست بر رانش | |||||
بلی خود همت درویش چون خورشید میباید | که سامانش همه شاهی و او فارغ ز سامانش | |||||
سلیمانی است این همت به ملک خاص درویشی | که کوس رب هب لی میزنند از پیش میدانش | |||||
دو بت بینی جهان و جان فتاده در لگد کوبش | دو سگ بینی نیاز و آز بسته پیش دربانش | |||||
زهی خضر سکندر دل هوا تخت و خرد تاجش | زهی سرمست عاقل جان، بقا نزل و رضا خوانش | |||||
دو خازن فکر و الهامش دو حارس شرع و توفیقش | دو ذمی نفس و آمالش دو رسمی چرخ و کیهانش | |||||
نه چون چیپال هند از جور تختی کرده طاغوتش | نه چون خاقان چین از ظلم تاجی داده طقیانش | |||||
ز بهر مطبخ تسلیم هیمه تخت چیپالش | برای مرکب اخلاص نعل از تاج خاقانش | |||||
چو در میدان آزادی سواریش آرزو کردی | سر آمال بودی گوی و پای عقل چوگاتنش | |||||
دلم قصر مشبک داشت همچون خان زنبوران | برون ساده درو بام و درون نعمت فراوانش | |||||
نه خان عنکبوت آسا سرا پرده زده بیرون | درون ویرانه و برخوان مگس بینند بریانش | |||||
نه چون ماهی درون سو صفر و بیرون از درم گنجش | که بیرون چون صدف عور و درون سو از گهر کانش | |||||
برفتم پیش شاهنشاه همت تا زمین بوسم | اشارت کرد دولت را که بالا خوان و بنشانش | |||||
به خوان سلوتم بنشاند و خوان حاجت نبود آنجا | که اشکم چون نمک بود و رخ زرین نمکدانش | |||||
به دستم دوستکانی داد جام خاص خرسندی | که خاک جرعه چین شد خضر و جرعه آب حیوانش | |||||
کسی کاین نزل و منزل دید ممکن نیست تحویلش | کسی کاین نقل و مجلس یافت حاجت نیست نقلانش | |||||
مرا چون دعوت عیسی است عیدی هر زمان در دل | دلم قربان عید فقر و گنج گاو قربانش | |||||
مرا دل گفت گنج فقر داری در جهان منگر | نعیم مصر دیده کس چه باید قحط کنعانش | |||||
بن دامان شبستان کن به شرط آنکه هر روزی | بساطی سازی از رخسار و جارویی ز مژگانش | |||||
چو براند اسب عمرت را عوانان فلک سخره | چه جوئی زین علف خانه که قحط افتاد درد خانش | |||||
نیابی جو خنوری را که دوران سوخت بنگاهش | نبینی نان تنوری راکه طوفان کرد ویرانش | |||||
بدیدی جو به جو گیتی ندارد جو در این خرمن | مخر چون ترک جو گفتی به یک جو ناز دهقانش | |||||
چو صرع آمیخت با عقلی نه سر ماند نه دستارش | چو دزد آویخت بر باری نه خر ماند نه پالانش | |||||
فلک هم تنگ چشمی دان که بر خوان دفع مهمان را | ز روز و شب دو سگ بسته است خوانسالار دورانش | |||||
نترسی زین سگ ابلق که دریده است پیش از تو | بسی شیران دندان خای و پی کرده است دندانش | |||||
به چرخ گندناگون بر دو نان بینی ز یک خوشه | که یک دیگ تو را گشنیز ناید زان دو تا نانش | |||||
بدین نان ریزهها منگر که دارد شب برین سفره | که از دریوزهی عیسی است خشکاری در انبانش | |||||
نماز مرده کن بر حرص لیکن چون وضو سازی | که بیآبی است عالم را و در حیضند سکانش | |||||
وگر گویم تیمم کن به خاکی چون کنی کانجا | به خون کشتگان آبوده شد خاک بیابانش | |||||
نهاد تن پرستان را گل خندان گلخن دان | درون سو خبث و ناپاکی، برونسو در و مرجانش | |||||
سگان آز را عید است چون میر تو خوان سازد | تو شیری روزه میدار و مبین در سبع الوانش | |||||
نعیم پاک بستاند، چو کرد آلوده بسپارد | نه شرم از آبدست آید نه ننگ از آب دستانش | |||||
دریغا کاش دانستی که در گلخن میافزاید | ز چندین خوردن خون رزان و خون حیوانش | |||||
بگو با میر کاندر پوست سگ داری و هم جیفه | سگ از بیرون در گردد تو هم کاسه مگردانش | |||||
کشف در پوست میرد لیک افعی پوست بگذارد | تو کم ز افعی نهای در پوست چون ماندی بجامانش | |||||
سلیمانی مکن دعوی نخست این دیوانی را | بکش یا بند کن یا کار فرما یا برون رانش | |||||
چو جان کار فرمایت به باغ خلد خواهد شد | حواس کار کن در حبس تن مگذار و برهانش | |||||
که خوش نبود که شاهنشه ز غربت باز ملک آید | به مانده خاصگان در بند او فارغ در ایوانش | |||||
سفر بیرون ازین عالم کن و بالای این عالم | که دل زین هر دو مستغنی است برتر زین وزان دانش | |||||
دو عالم چیست دو کفه است میزان مشیت را | وزین دو کفه بیرون است هر کو هست وزانش | |||||
زنی باشد نه مردی کز دو عالم خانهای سازد | که ناهید است نی کیوان که باشد خانه میزانش | |||||
ز خاک پای مردان کن چو بخت حاسبان تاجت | وگر تاج زرت بخشند سر درد زد و مستانش | |||||
نه درویش است هرکش تاج سلطانی کند سغبه | که درویش آنکه سلطانی و درویشی است یکسانش | |||||
دگر صف خاص تر بینی در او درویش سلطان دل | که خاک پای درویشان نماید تاج سلطانش | |||||
نه خود سلطان درویشان خاص است احمد مرسل | که از نون والقلم طغر است بر منشور فرقانش | |||||
چو درویشی به درویشان نظر به کن که قرص خور | به عریانان دهد زربفت و خود بینند عریانش | |||||
سخا هنگام درویشی فزونتر کن که شاخ زر | چو درویش خزان گردد پدید آید زر افشانش | |||||
سخا بهر جزا کردن ربا خواری است در همت | که یک بدهی و آنگه ده جزا خواهی زیز دانش | |||||
ز بدگر نیکوی ناید تو عذرش ز آفرینش نه | که معذور است مار ار نیست چون نحل عسل شانش | |||||
و گرچه نحل وقتی نوش بارد نیش هم دارد | تو آن منگر که اوحی ربک آمد وحی در شانش | |||||
میالای ار توانی دست ازین آلایش گیتی | که دنیا سنگ استنجاست و آلوده است شیطانش | |||||
رقمهایی که مرموز است اندر خرقه از بخیه | رقوم لوح محفوظ است اگر خوانی به ایقانش | |||||
همه کس عاشق دنیا و ما فارغ ز غم ایرا | غم معشوق سگدل هست بر عشاق سگجانش | |||||
بدین اقبال یک هفته که بفزاید مشو غره | که چون ماه دو هفته است آن کز افزونی است نقصانش | |||||
به چالاکی به بید انجیر منگر در مه نیسان | بدان افتادگی بنگر که بینی ماه آبانش | |||||
ز چرخ اقبال بیادبار خواهی او ندارد هم | که اقبال مه نو هست با ادبار سرطانش | |||||
بقایی نیست هیچ اقبال را چند آزمودستی | خود اینک لابقا مقلوب اقبال است برخوانش | |||||
بترس از تیرباران ضعیفان در کمین شب | که هر کو هست نالان تر قوی تر زخم پیکانش | |||||
حذر کن ز آه مظلومی که بیدار است و خون باران | تو شب خفته به بالین تو سیل آید ز بارانش | |||||
ز تعجیل قضای بد، پناهی ساز کاندر پی | به خاک افکندهای داری که لرزد عرش ز افغانش | |||||
چون بیژن داری اندر چه مخسب افراسیاب آسا | که رستم در کمین است و کمندی زیر خفتانش | |||||
تو همچون کرم قزمستی و خفته و آنکش آزردی | چو کرمی کن به شب تابد ببین بیدار و سوزانش | |||||
سگی کردی کنون العفو میگو گر پشیمانی | که سگ هم عفو میگوید مگر دل شد پشیمانش | |||||
اگر پیری گه مردن چرا بیفتد نالانت | که طفل آنک گه زادن همی بینند گریانش | |||||
تو را از گوسفند چرخ دنیا مینهد دنبه | توبر گاو زمین برده اساس قصر و بنیانش | |||||
زمین دایه است و تو طفلی، تو شیرش خورده او خونت | همه خون تو زان شیری که خوردستی ز پستانش | |||||
مخور باده که آن خونی است کز شخص جوانمردان | زمین خورده است و بیرون داده از تاک رز ستانش | |||||
زمین از شخص جباران چو نفس ظالم رعنا | درو نسو هست گورستان و بیرون سوست بستانش | |||||
خراسان گر حرم بود و بهین کعبه ملک شاهش | سمرقند ار فلک بود و مهین اختر قدخانش | |||||
قدر خان مرد چون روزی نگرید خود سمرقندش | ملک شه رفت چون وقتی نموید خود خراسانش | |||||
ملک شه آب و آتش بود رفت آن آب و مرد آتش | کنون خاکستر و خاکی است مانده در سپاهانش | |||||
نه بر سنجر شبیخون برد ز اول گورخان و آخر | شبیخون کرد اجل تا گور خانه شد شبستانش | |||||
زهی دولت که امکان هدایت یافت خاقانی | کنون صد فلسفی فلسی نیرزد پیش امکانش | |||||
تویی خاقانیا طفلی که استاد تو دین بهتر | چه جای زند و استا هست بازر دشت و نیرانش | |||||
هدایت ز اهل دین آموز و قول فلسفی مشنو | که طوطی کان ز هند آید نجوید کس به خزرانش | |||||
فرایض ورز و سنت جوی، اصول آموز و مذهب خوان | محبسطی چیست و اشکالش قلیدس کیست و اقرانش | |||||
نمازت را نمازی کن به هفت آب نیاز ارنه | نمازی کاین چنین نبود جنب خوانند اخوانش | |||||
نمازی نیست گرچه هفت دریا اندرون دارد | کسی کاندر پرستش هست هفت اندام کسلانش | |||||
نمازی کز سه علم آرد فلاطون پیر زن بینی | که یک دم چار رکعت کرد حاصل شد دو چندانش | |||||
فقیهی به ز افلاطون که آن کش چشم درد اید | یکی کحال کابل به ز صد عطار کرمانش | |||||
دو کون امروز دکانی است کحال شریعت را | که خود کحل الجواهر یافتند انصار و اعوانش | |||||
ببند ار کحل دین خواهی کمر چون دستهی هاون | به پیش آنکه ارواحند هاون کوب دکانش | |||||
همه گیتی است بانگ هاون اما نشنود خواجه | که سیماب ضلالت ریخت در گوش اهل خذلانش | |||||
فلک هم هاونی کحلی است کرده سرنگون گوئی | که منع کحل سایی را نگون کردند این سانش |