خاقانی (قصاید)/دلسوز ما که آتش گویاست قند او
ظاهر
دلسوز ما که آتش گویاست قند او | آتش که دید دانهی دلها سپند او | |||||
هر آفتاب زردم عیدی بود تمام | چون بینمش که نیم هلال است قند او | |||||
بر چون پرند، لیک دلش گوشهی پلاس | من بر پلاس ماتم هجر از پرند او | |||||
رخ را نمکستان کنم از اشک شور از آنک | چشمم نمک چند ز لب نوش خند او | |||||
در سینه حلقهها شودم آه آتشین | از خامکاری دل بیدادمند او | |||||
زین سرد باد حلقهی آتش فسرده باد | تا نعل زر کنم پی سم سمند او | |||||
جرمی نکرده حلقهی گوشش ولی چه سود | آویخته به سایهی مشکین کمند او | |||||
پند من است حلقهی گوشش ولی چه سود | حلقه به گوش او نکند گوش پند او | |||||
خاقانی آن اوست غلام درم خرید | بفروشدش به هیچ که ناید پسند او | |||||
نندیشد از فلک، نخرد سنبلش به جو | بر کهکشان و خوشه بود ریشخند او | |||||
زین سبز مرغزار نجوید حیات از آنک | قصاب حلق خلق بود گوسفند او | |||||
سربسته همچو غنچه کشد درد سر چو بید | هم نشکند چو سرو دل زورمند او | |||||
خضر است و خان و خانه به عزلت کند به دل | هم خضر خان و مشغلهی او ز کند او | |||||
با همتی چنین سوی ناجنس میل کرد | تا لاجرم گداز کشید از گزند او | |||||
باز سپید با مگس سگ هم آشیان | خاک سیاه بر سر بخت نژند او | |||||
سیمرغ بود جیفه چرا جست همچو زاغ | پست از چه گشت آن طیران بلند او؟ | |||||
هر چند کان سقط به دمش زنده گشته بود | چون دست یافت سوخت ز اسقاط زند او | |||||
خورشید دیدهای که کند آب را بلند؟ | سردی آب بین که شود چشم بند او | |||||
آتش سخن بس است که فرزند طبع اوست | فرزندی آنچنان که بود فر زند او | |||||
حاسد چو بیند این سخنان چو شیر و می | سرکه نماید آن سخن گوز کند او | |||||
سیر ارچه هم طویلهی سوسن بود به رنگ | غماز رنگ وی بود آن بوی و گند او | |||||
گر سحر من بر آتش زردشت بگذرد | چون آب خواند آتش زردشت زند او |