خاقانی (قصاید)/در پردهی دل آمد دامن کشان خیالش
ظاهر
در پردهی دل آمد دامن کشان خیالش | جان شد خیال بازی در پردهی وصالش | |||||
بود افتاب زردی کان روز رخ در آمد | صبح دو عید بنمود از سایهی هلالش | |||||
چون صبح خوش بخندید از بیست و هشت لل | من هست نیست گشتم چون سایه در جمالش | |||||
چشمش ز خواب و غمزه زنبور سرخ کافر | شهد سپید در لب، موم سیاه خالش | |||||
آن خال نیم جو سنگ از نقطهی زره کم | بر نقطه حلقه گشته زلف زره مثالش | |||||
دل خاک پای او شد شستم به هفت آبش | جان صید زلفش آمد دیدم به هفت حالش | |||||
یار از برون پرده بیدار بخت بر در | خاقانی از درون سو هم خوابهی خیالش | |||||
گه دست بوس کردم گه ساعدش گزیدم | لب خواستم گزیدن ترسیدم از ملالش | |||||
از گرد جیش خسرو وز خون وحش صحرا | مشکین زره قبایش، رنگین سپر قذالش | |||||
دیدم که سرگران بود از خواب و صید کرده | از صیدگاه خسرو کردم سبک سالش | |||||
گفتم بدیدی آخر رایات کهف امت | و آن مهد جای مهدی چتر فلک ظلالش | |||||
وآن عمر خوار دریا و آن روزه دار آتش | چون معتکف برهمن، نه قوت و نه منالش | |||||
وان تیغ شاه شروان آتش نمای دریا | دریا شده غریقش، آتش شده زگالش | |||||
گفتا که چند شب من و دولت بهم نخفتیم | اندر رکاب خسرو در موکب جلالش | |||||
از بوی مشک تبت کان صحن صید گه راست | آغشته بود با خاک از نعل بور و چالش | |||||
رخسار بحر دیدم کز حلق شرزه شیران | گل گونه دادی از خون شاه فلک فعالش | |||||
بل غرقه آب دریا در گوهر حسامش | بل آب زهره شیران در آتش قتالش | |||||
شه بر کنار دریا زان صید کرد یعنی | لب تشنه بود بحر و بود آمدن محالش | |||||
آهیخ تیغ هندی چون چشمهی مصفی | تا بحر گشت سیراب از چشمهی زلالش | |||||
مصروع بود دریا کف بر لب آوریده | آمد سنان خسرو، بنوشت حرز حالش | |||||
یک هفته ریخت چندان خون سباع کز خون | هفتم زمین ملا شد بگرفت از آن ملالش | |||||
در مرکز مثلث بگرفت ربع مسکون | فریاد اوج گردون از تیغ مه صقالش | |||||
چون آفتاب هر سو پیکان آتش افشان | جوزای شاه یعنی دست سخا سگالش | |||||
سر بر سر کمانش آورده چرخ چندان | کز دور قاب قوسین دیدند در شمالش | |||||
ز آن سان که روز مجلس در خلعتی که بخشد | ز اطلس بطانه سازد پروانهی نوالش | |||||
بر شخص شرزه شیران از خون قبای اطلس | مقراض وش بریدی مقراضهی نصالش | |||||
چون در اسد رسیدی چون سنبله سنان کش | از ضربت الف سان کردی چو سین و دالش | |||||
دریای گندنا رنگ از تیغ شاه گل گون | لعل پیازی از خون یک یک پشیز والش | |||||
سوفار وش ز حیرت وحشی دهان گشاده | شه چون زبان خنجر کرده به تیر لالش | |||||
اجسام وحش گشته ز ارواح خالی السیر | از تیغ شه که دین را سعد است ز اتصالش | |||||
تشریف ضربت او ارواح وحشیان را | تعلیم شکر دادی هنگام انفصالش | |||||
از دور تیغ خسرو چون سبزهوش نمودی | گستاخ پیش رفتی هم گور و هم غزالش | |||||
آهو نخورده سبزه، سبزه بخوردی او را | انسی شدی چو دادی از وحشی انتقالش | |||||
چه فخر بال شه را از صید گور و آهو | کز صید شیر گردون هم عار داشت بالش | |||||
گر خاک صید گاهش بگذارد آسمانها | بهر حنوط رضوان تحفه برد شمالش | |||||
صیدی چنین که گفتم و اقبال صیدگه را | شعری زننده قرعه سعد السعود فالش | |||||
دوشیزگان جنت نظاره سوی مردی | کابستن ظفر شد تیغ قضا جدالش | |||||
گفتند آنک آنک کیخسرو زمانه | در زین سمند رستم، در کف کمند زالش | |||||
مختار خلق عالم خاقان اکبر آمد | کارحام دهر خشک است از زادن همالش | |||||
شاهی که در دو عالم طغرای مملکت را | هست از خط ید الله توقیع لایزالش | |||||
شاهی است سایس دین نوری است سایهی حق | تایید حق تعالی کرده ندا تعالش | |||||
ز آن جام کوثر آگین جمشید خورده حسرت | ز آن رمح اژدها سر ضحاک برده مالش | |||||
یارب که آب دریا چون نفسرد ز خجلت | چون بیند این عواطف بیرون ز اعتدالش | |||||
دریا ز شرم جودش بگریختی چو زیبق | اما چهار میخ است آنک زمین عقالش | |||||
گوئی سرشک شور است از چشم چرخ دریا | کز هیبت بلارک شه نیست صبر و هالش | |||||
یا از مسام کوه است آب خوی خجالت | کاندر خور ملک نیست ایثار گنج و مالش | |||||
روح القدس براقش وز قدر هیکل او | خورشید میخ زر است اندر پی نعالش | |||||
قطب فلک رکابش هست از کمال رتبت | جرم سهیل آمد چرم از پی دوالش | |||||
ای شاه عرش هیبت، خورشید صبح رایت | چترت همای نصرت و آفاق زیر بالش | |||||
دهر است پیر مردی زال عقیم دنیا | چون بادریسه یک چشم این زال بد فعالش | |||||
شد پیرمرد رامت زال از پی طراوت | شد بادریسه پستان آن سالخورده زالش | |||||
چون تاردق مصری در دق مرگ خصمت | نالان چو نیل مصر است از ناله تن چو نالش | |||||
مه شد موافق او در دق بدین جنایت | هر سال در خسوفی کرد آسمان نکالش | |||||
گر داشت خصم ناری چون نار صد زبانی | چون خاک شد فسرده چون باد شد مجالش | |||||
افسرده شده ور اکنون خواهد ز تیغت آتش | هم کاسهی سر او خواهد شدن سفالش | |||||
جاسوس توست بر خصم انفاس او چو در شب | غماز دزد باشد هم عطسه هم سعالش | |||||
هر که از طریق نخوت آمد به دار ملکت | دید این شرف که داری ز آن نقد شد وبالش | |||||
در تو کجا رسد کس چون موسی اندر آتش | کز دور حاصلی نه جز برق و اشتعالش | |||||
هر کو به کیل یا کف هست آفتاب پیمای | از آفتاب ناید یک ذره در جوالش | |||||
خورشید کز ترفع دنبال قطب دارد | چون راستی نبیند کژ سر کند زوالش | |||||
ای گوهر کمالت مصباح جان آدم | خورشید امر پخته در شش هزار سالش | |||||
خاقانی از ثنایت نو ساخت خوان معنی | کو میزبان نطق است وین دیگران عیالش | |||||
خاک در تو بادا از خوان آسمان به | صدر تو عرش رفعت، جنت صف نعالش | |||||
فرمانت حرز توحید اندر میان جانها | جان بر میان زمانه از بهر امتثالش | |||||
از بندگان صدرت شاهان سپر فکنده | قیصر کم از یماکش، سنجر کم از نیالش | |||||
تا آل مصطفی را ز ایزد درود باشد | بر تو درود بادا از مصطفی و آلش |