پرش به محتوا

خاقانی (قصاید)/در پرده‌ی دل آمد دامن کشان خیالش

از ویکی‌نبشته
خاقانی (قصاید) از خاقانی
(در پرده‌ی دل آمد دامن کشان خیالش)
  در پرده‌ی دل آمد دامن کشان خیالش جان شد خیال بازی در پرده‌ی وصالش  
  بود افتاب زردی کان روز رخ در آمد صبح دو عید بنمود از سایه‌ی هلالش  
  چون صبح خوش بخندید از بیست و هشت لل من هست نیست گشتم چون سایه در جمالش  
  چشمش ز خواب و غمزه زنبور سرخ کافر شهد سپید در لب، موم سیاه خالش  
  آن خال نیم جو سنگ از نقطه‌ی زره کم بر نقطه حلقه گشته زلف زره مثالش  
  دل خاک پای او شد شستم به هفت آبش جان صید زلفش آمد دیدم به هفت حالش  
  یار از برون پرده بیدار بخت بر در خاقانی از درون سو هم خوابه‌ی خیالش  
  گه دست بوس کردم گه ساعدش گزیدم لب خواستم گزیدن ترسیدم از ملالش  
  از گرد جیش خسرو وز خون وحش صحرا مشکین زره قبایش، رنگین سپر قذالش  
  دیدم که سرگران بود از خواب و صید کرده از صیدگاه خسرو کردم سبک سالش  
  گفتم بدیدی آخر رایات کهف امت و آن مهد جای مهدی چتر فلک ظلالش  
  وآن عمر خوار دریا و آن روزه دار آتش چون معتکف برهمن، نه قوت و نه منالش  
  وان تیغ شاه شروان آتش نمای دریا دریا شده غریقش، آتش شده زگالش  
  گفتا که چند شب من و دولت بهم نخفتیم اندر رکاب خسرو در موکب جلالش  
  از بوی مشک تبت کان صحن صید گه راست آغشته بود با خاک از نعل بور و چالش  
  رخسار بحر دیدم کز حلق شرزه شیران گل گونه دادی از خون شاه فلک فعالش  
  بل غرقه آب دریا در گوهر حسامش بل آب زهره شیران در آتش قتالش  
  شه بر کنار دریا زان صید کرد یعنی لب تشنه بود بحر و بود آمدن محالش  
  آهیخ تیغ هندی چون چشمه‌ی مصفی تا بحر گشت سیراب از چشمه‌ی زلالش  
  مصروع بود دریا کف بر لب آوریده آمد سنان خسرو، بنوشت حرز حالش  
  یک هفته ریخت چندان خون سباع کز خون هفتم زمین ملا شد بگرفت از آن ملالش  
  در مرکز مثلث بگرفت ربع مسکون فریاد اوج گردون از تیغ مه صقالش  
  چون آفتاب هر سو پیکان آتش افشان جوزای شاه یعنی دست سخا سگالش  
  سر بر سر کمانش آورده چرخ چندان کز دور قاب قوسین دیدند در شمالش  
  ز آن سان که روز مجلس در خلعتی که بخشد ز اطلس بطانه سازد پروانه‌ی نوالش  
  بر شخص شرزه شیران از خون قبای اطلس مقراض وش بریدی مقراضه‌ی نصالش  
  چون در اسد رسیدی چون سنبله سنان کش از ضربت الف سان کردی چو سین و دالش  
  دریای گندنا رنگ از تیغ شاه گل گون لعل پیازی از خون یک یک پشیز والش  
  سوفار وش ز حیرت وحشی دهان گشاده شه چون زبان خنجر کرده به تیر لالش  
  اجسام وحش گشته ز ارواح خالی السیر از تیغ شه که دین را سعد است ز اتصالش  
  تشریف ضربت او ارواح وحشیان را تعلیم شکر دادی هنگام انفصالش  
  از دور تیغ خسرو چون سبزه‌وش نمودی گستاخ پیش رفتی هم گور و هم غزالش  
  آهو نخورده سبزه، سبزه بخوردی او را انسی شدی چو دادی از وحشی انتقالش  
  چه فخر بال شه را از صید گور و آهو کز صید شیر گردون هم عار داشت بالش  
  گر خاک صید گاهش بگذارد آسمان‌ها بهر حنوط رضوان تحفه برد شمالش  
  صیدی چنین که گفتم و اقبال صیدگه را شعری زننده قرعه سعد السعود فالش  
  دوشیزگان جنت نظاره سوی مردی کابستن ظفر شد تیغ قضا جدالش  
  گفتند آنک آنک کیخسرو زمانه در زین سمند رستم، در کف کمند زالش  
  مختار خلق عالم خاقان اکبر آمد کارحام دهر خشک است از زادن همالش  
  شاهی که در دو عالم طغرای مملکت را هست از خط ید الله توقیع لایزالش  
  شاهی است سایس دین نوری است سایه‌ی حق تایید حق تعالی کرده ندا تعالش  
  ز آن جام کوثر آگین جمشید خورده حسرت ز آن رمح اژدها سر ضحاک برده مالش  
  یارب که آب دریا چون نفسرد ز خجلت چون بیند این عواطف بیرون ز اعتدالش  
  دریا ز شرم جودش بگریختی چو زیبق اما چهار میخ است آنک زمین عقالش  
  گوئی سرشک شور است از چشم چرخ دریا کز هیبت بلارک شه نیست صبر و هالش  
  یا از مسام کوه است آب خوی خجالت کاندر خور ملک نیست ایثار گنج و مالش  
  روح القدس براقش وز قدر هیکل او خورشید میخ زر است اندر پی نعالش  
  قطب فلک رکابش هست از کمال رتبت جرم سهیل آمد چرم از پی دوالش  
  ای شاه عرش هیبت، خورشید صبح رایت چترت همای نصرت و آفاق زیر بالش  
  دهر است پیر مردی زال عقیم دنیا چون بادریسه یک چشم این زال بد فعالش  
  شد پیرمرد رامت زال از پی طراوت شد بادریسه پستان آن سال‌خورده زالش  
  چون تاردق مصری در دق مرگ خصمت نالان چو نیل مصر است از ناله تن چو نالش  
  مه شد موافق او در دق بدین جنایت هر سال در خسوفی کرد آسمان نکالش  
  گر داشت خصم ناری چون نار صد زبانی چون خاک شد فسرده چون باد شد مجالش  
  افسرده شده ور اکنون خواهد ز تیغت آتش هم کاسه‌ی سر او خواهد شدن سفالش  
  جاسوس توست بر خصم انفاس او چو در شب غماز دزد باشد هم عطسه هم سعالش  
  هر که از طریق نخوت آمد به دار ملکت دید این شرف که داری ز آن نقد شد وبالش  
  در تو کجا رسد کس چون موسی اندر آتش کز دور حاصلی نه جز برق و اشتعالش  
  هر کو به کیل یا کف هست آفتاب پیمای از آفتاب ناید یک ذره در جوالش  
  خورشید کز ترفع دنبال قطب دارد چون راستی نبیند کژ سر کند زوالش  
  ای گوهر کمالت مصباح جان آدم خورشید امر پخته در شش هزار سالش  
  خاقانی از ثنایت نو ساخت خوان معنی کو میزبان نطق است وین دیگران عیالش  
  خاک در تو بادا از خوان آسمان به صدر تو عرش رفعت، جنت صف نعالش  
  فرمانت حرز توحید اندر میان جان‌ها جان بر میان زمانه از بهر امتثالش  
  از بندگان صدرت شاهان سپر فکنده قیصر کم از یماکش، سنجر کم از نیالش  
  تا آل مصطفی را ز ایزد درود باشد بر تو درود بادا از مصطفی و آلش