خاقانی (قصاید)/در جهان کس نیست اندوه جهان کس مخور
ظاهر
در جهان کس نیست اندوه جهان کس مخور | کوس عزلت زن دوال رایگان کس مخور | |||||
دامن اندر چین، بساط احتشام کس مبین | گردن اندر کش، قفای امتحان کس مخور | |||||
آنکه کس دیدی کنون مقلوب کس شد هان و هان | شیرمردا هیچ سوگندی به جان کس مخور | |||||
چون فلک با تو نسازد با دگر کس گو مساز | گر خوری غبنی از آن خود خور، آن کس مخور | |||||
چون سگ و زاغ استخوان خوردی و اکنون همچو کرم | از تن خود گوشت میخور استخوان کس مخور | |||||
در هنر فرزند بازی نه کبوتر بچهای | صید دست خویش خور طعمهی دهان کس مخور | |||||
تو نه آنی کز کفت روحانیان شکر خورند | قدر خود بشناس و قوت از خوان و خان کس مخور | |||||
آب باران خور صدف کردار گاه تشنگی | ماهیآسا هیچ آب از آبدان کس مخور | |||||
تا کی از پرز کسان روزی خوری همچون چراغ | شمعوار از خود غذا میخور، ز خوان کس مخور | |||||
گر کسی را زعفران شادی فزاید، گو فزای | چون تو با غم خو گرفتی زعفران کس مخور | |||||
چون تو اندر خانهی خود می هم آن خود خوری | یاد جان خویش خور یاد روان کس مخور | |||||
های خاقانی جهان را آزمودی کس نماند | خون دل میخور که نوشت باد، نان کس مخور | |||||
تو را کعبهی دل درون تار و مار | برون دیر صورت کنی زرنگار | |||||
مبر قفل زرین کعبه بدانک | در دیر را حلقه آید به کار | |||||
زهی کعبه ویران کن دیر ساز | تو ز اصحاب فیلی نه ز اصحاب غار | |||||
گر اینجا به سنگی نیابی فرود | هم از تو به سنگی برآید دمار | |||||
گر اول به پیلی کنی قصد سنگ | هم آخر به مرغی شوی سنگسار | |||||
رهت سنگلاخ است خاقانیا | خرت سم فکنده است، با رنج بار |