خاقانی (قصاید)/در این منزل اهل وفائی نیابی
ظاهر
در این منزل اهل وفایی نیابی | مجوی اهل کامروز جایی نیابی | |||||
عجوز جهان در نکاح فلک شد | که جز عذر زادنش رایی نیابی | |||||
بلی در زناشوئی سنگ و آهن | بجز نار بنت الزنایی نیابی | |||||
اگر کیمیای وفا جستا خواهی | جز از دست هر خاکپایی نیابی | |||||
دمی خاکپایی تو را مس کند زر | پس از خاک به کیمیایی نیابی | |||||
نفس عنبرین دار و آه آتشین زن | کزین خوشتر آب و هوایی نیابی | |||||
به آب خرد سنگ فطرت بگردان | کزین تیزتر آسیایی نیابی | |||||
در این هفت ده زیر و نه شهر بالا | ورای خرد ده کیایی نیابی | |||||
ولیکن به نه شهر اگر خانه سازی | به از دل در او کد خدایی نیابی | |||||
چه باید به شهری تنشستن که آنجا | بجز هفت ده روستایی نیابی | |||||
همه شهر و ده گر براندازی الا | علفخانهی چارپایی نیابی | |||||
به شب شهر غوغای یاجوج گیرد | به روزش سکندر دهایی نیابی | |||||
زنی رومی آید کند کاغذین سد | که از هندی آهن بنایی نیابی | |||||
همه شهر یاجوج گیرد دگر شب | که سد زنان را بقایی نیابی | |||||
برون ران ازین شهر و ده رخش همت | که اینجاش آب و چرایی نیابی | |||||
به همت ورای خرد شو که دل را | جز این سدرة المنتهایی نیابی | |||||
به دل به رجوع تو کان پیر دین را | بجز استقامت عصایی نیابی | |||||
فلک هم دو تا پشت پیری است کورا | عصا جز خط استوایی نیابی | |||||
دلت آفتابی کز او صدق زاید | که جز صادق ابن الذکایی نیاب | |||||
به صورت دو حرف کژ آمد دل، اما | ز دل راستگوتر گوایی نیابی | |||||
الف راست صورت صواب است لیکن | اگر کژ شود هم خطایی نیابی | |||||
نه نون و القلم هم کژ است اول آنگه | بجز راستش مقتدایی نیابی | |||||
ز دل شاهدی ساز کو را چو کعبه | همه روی بینی قفایی نیابی | |||||
چو دل کعبه کردی سر هر دو زانو | کم از مروهای یا صفایی نیابی | |||||
برو پیل پندار از کعبهی دل | برون ران کز این به وغایی نیابی | |||||
بیا کعبهی عزت دل ز عزی | تهی کن کز این به غزایی نیابی | |||||
گر از کعبه در دیر صادق دل آیی | به از دیر حاجت روایی نیابی | |||||
ور از دیر زی کعبه بیصدق پویی | به کعبه قبول دعایی نیابی | |||||
رفیق طرب را وداعی کن ار نه | ز داعی غم مرحبایی نیابی | |||||
در این جایگه غم مقیم است کورا | بجز پردهی دل وطایی نیابی | |||||
به دیماه خوف آتش غم سپر کن | که اینجا ربیع رجایی نیابی | |||||
چو سرسام سرد است قلب شتا را | دوا به ز قلب شتایی نیابی | |||||
به غم دل بنه کاینهی خاطرت را | جز از صیقل غم جلایی نیابی | |||||
غم دین زداید غم دنیی از تو | که بهتر ز غم غم زدایی نیابی | |||||
ولیکن ز هر غم مجوی انس زیرا | ز هر مرغ ملک سبایی نیابی | |||||
منه مهره کز راست بازان معنی | در این تخته نرد آشنایی نیابی | |||||
همه عاجز شش در و مهره در کف | به همت مششدر گشایی نیابی | |||||
اگر کم زنی هم به کم باش راضی | که دل را بیشی هوایی نیابی | |||||
دغا در سه شش بیش بینی ز یاران | چو یک نقش خواهی دغایی نیابی | |||||
اگر ثلثی از ربع مسکون بجوئی | وفا و کرم هیچ جایی نیابی | |||||
عقاقیر صحرای دلهاست این دو | که سازندهتر زین دوایی نیابی | |||||
دو بر گند بر یک شجر لیکن آن را | جز از فیض قدسی نمایی نیابی | |||||
ازین دو عقاقیر صحرای دلها | در این هفت دکان گیایی نیابی | |||||
وفا باری از داعی حق طلب کن | کز این ساعیان جز جفایی نیابی | |||||
کرم هم ز درگاه حق جوی کز کس | حقوق کرم را ادایی نیابی | |||||
دم عیسوی جوی کسیب جان را | ز داروی ترسا شفایی نیابی | |||||
در یوسفی زن که کنعان دل را | ز صاع لیمان عطایی نیابی | |||||
ببر بیخ آمال تا دل نرنجد | که بر خوان دونان صلایی نیابی | |||||
خرد را چه گوئی که بر خوان دو نان | ابا بینی ار خود ابایی نیابی | |||||
چو شل کرده باشی رگ آب دیده | بصر بستهی توتیایی نیابی | |||||
چو گرگ اجری از پهلوی زاغ کم خور | که برخوان چنان خوش لقایی نیابی | |||||
فرشته شو ارنه پری باش باری | که همکاسه الا همایی نیابی | |||||
نکوئی مجو از کس و پس نکوئی | چنان کن که از کس جزایی نیابی | |||||
جزای نکوئی است نام نکوئی | که بالای آن در فزایی نیابی | |||||
تن شمع را روشنی سربها بس | که از طشت زر سربهایی نیابی | |||||
نه خاکی که بیرون نیاری ودیعت | اگر سیم مزد از سقایی نیابی | |||||
نه نیز آتشی کز سر خام طمعی | غذا کم پزی گر غذایی نیابی | |||||
نه عودی که خوش دم بسوزی چو عاشق | اگر چون شکر دلربایی نیابی | |||||
اسیران خاکند امیران اول | که چون خاک عبرت فزایی نیابی | |||||
به کم مدت از تاج داران اکنون | نبیره نبینی، نیایی نیابی | |||||
گدای مجرد صفت را که روزی | سرش رفت جز پادشایی نیابی | |||||
ولی پادشه را که یک لحظه از سر | کله گم شود جز گدایی نیابی | |||||
گرفتم فنا خسروی نقش اول | ز خسرو شدن جز فنایی نیابی | |||||
وگر نیز کیخسروی آخر آخر | کیانی کیان بی و بایی نیابی | |||||
ازین شیر سگ خورده شیری نبینی | وزین شوره مردم گیایی نیابی | |||||
ازین ریمن آید کرم؟ نی نیاید | ز ریم آهن اقلیمیایی نیابی | |||||
مجوی از جهان مردمی، کاین امانت | به نزدیک دور از خدایی نیابی | |||||
ندانی که تریاک چشم گوزنان | ز دندان هیچ اژدهایی نیابی | |||||
اگر کرم شب تاب آتش نماید | از آن آتش انس و سنایی نیابی | |||||
ز دو نان که برق سرابند از اول | به آخر سحاب سخایی نیابی | |||||
قضات از در ظالمان کرد فارغ | ازین دادگرتر قضایی نیابی | |||||
تو ویک تنه غربت و وحش صحرا | که از مرغ خانه نوایی نیابی | |||||
چو عیسی که غربت کند سوی بالا | بجز سوزنش رشتهی تایی نیابی | |||||
تو چون نام چوئی ز نان جوی بگسل | که جم را به مور اقتدایی نیابی | |||||
ببین همت سنگ آهنربا را | که آن همت از کهربایی نیابی | |||||
اگر کبریا بینی از نار شاید | ز کبریت هم کبریایی نیابی | |||||
ز خاقانی این منطق الطیر بشنو | که چون او معانی سرایی نیابی | |||||
لسان الطیور از دمش یابی ارچه | جهان را سلیمان لوایی نیابی | |||||
سخنهاش موزون عیار آمد آوخ | که ناقد بجز ژاژخایی نیابی | |||||
بلی ناقد مشک یا دهن مصری | بجز سیر یا گندنایی نیابی | |||||
گر این فصل بر کوه خوانی همانا | که جز بارک الله صدایی نیابی | |||||
بهاری است خوش چون گل نخل بندان | که از زخم خارش عنایی نیابی |