خاقانی (قصاید)/در این دامگاه ارچه همدم ندارم
ظاهر
در این دامگاه ارچه همدم ندارم | بحمدالله از هیچ غم غم ندارم | |||||
مرا با غم از نیستی هست سری | که کس را در این باب محرم ندارم | |||||
ندارم دل خلق و گر راست خواهی | سر صحبت خویشتن هم ندارم | |||||
چو از عالم خویش بیگانه گشتم | سر خویشی هر دو عالم ندارم | |||||
به سیمرغ مانم ز روی حقیقت | که از هیچ مخلوق همدم ندارم | |||||
به نام و به وحدت چنو سر فرازم | که این هر دو معنی ازو کم ندارم | |||||
مرا کشت زاری است در طینت دل | که حاجت به حوا و آدم ندارم | |||||
مرا عز و ذلی است در راه همت | که پروای موسی و بلعم ندارم | |||||
به پیش کس از بهر یک خندهی خوش | قد خویش چون ماه نو خم ندارم | |||||
چو در سبز پوشان بالا رسیدم | دگر جامهی حرص معلم ندارم | |||||
به کافور عزلت خنک شد دل من | سزد گر ز مشک عمل شم ندارم | |||||
دهان خشک و دل خستهام لیکن از کس | تمنای جلاب و مرهم ندارم | |||||
به پا ز هر کس نگرم گرچه بر خوان | یکی لقمه بیشربت سم ندارم | |||||
به دیو امل عقل غره نسازم | به باد طمع طبع خرم ندارم | |||||
مرا باد و دیو است خارم اگرچه | سلیمان نیم حکم و خاتم ندارم | |||||
پیاده نباشم ز اسباب دانش | گر اسباب دنیا فراهم ندارم | |||||
هنر درخور معرکه دارم آخر | اگر ساخت درخورد ادهم ندارم | |||||
از آنم به ماتم که زنده است نفسم | چو مرد از پسش هیچ ماتم ندارم | |||||
گلستان جان آرزومند آب است | از آن دیده را هیچ بینم ندارم | |||||
چو از حبس این چار ارکان گذشتم | طربگاه جز هفت طارم ندارم | |||||
اگرچه بریده پرم، جای شکر است | که بند قفس سخت محکم ندارم | |||||
برآرم پر و برپرم کشیانه | به از قبهی چرخ اعظم ندارم | |||||
نه خاقانیم گر همی عزم تحویل | مصمم از این کلبهی غم ندارم | |||||
مرا پای بسته است خاقانی ایدر | چرا عزم رفتن مصمم ندارم | |||||
همانا که این رخصت از بهر خدمت | ز درگاه صدر معظم ندارم | |||||
امام امم ناصر الدین که در دین | امامت جز او را مسلم ندارم | |||||
براهیم خوشنام کز مدحش الا | صفات براهیم ادهم ندارم | |||||
فلک خورد سوگند بر همت او | که در کون جز تو مقدم ندارم | |||||
ز خصمی که ناقص فتاده است نفسش | کمال تو را هیچ مبهم ندارم | |||||
گر او هست دجال خلقت برغمش | تو را کم ز عیسی مریم ندارم | |||||
وگر فعل ارقم کند من که چرخم | زمرد جز از بهر ارقم ندارم | |||||
زهی دین طرازی که بینقش نامت | در آفاق یک حرف معجم ندارم | |||||
از آنگه که خاک درت سرمه کردم | به چشم سعادت درون نم ندارم | |||||
اگرچه ز انصاف با دشمن و دوست | دم مدح رانم سر ذم ندارم | |||||
به دنبال تو چون سگی برنیایم | که طبع هنر کم ز ضیغم ندارم | |||||
اگر تن به حضرت نیارم عجب نی | که رخشی سزاوار رستم ندارم | |||||
رخ از آب زمزم نشویم ازیرا | که آلودهام روی زمزم ندارم | |||||
ز صدر تو گر غائبم جز به شکرت | زبان بر ثنای دمادم ندارم | |||||
دعاهات گفتم به خیرات بپذیر | اگرچه دعای مقسم ندارم |