پرش به محتوا

خاقانی (قصاید)/دردا که دل نماند و بر او نام درد ماند

از ویکی‌نبشته
خاقانی (قصاید) از خاقانی
(دردا که دل نماند و بر او نام درد ماند)
  دردا که دل نماند و بر او نام درد ماند وز یار یادگار دلم یاد کرد ماند  
  بر شاخ عمر برق گذشت و خزان رسید یک نیمه زو سیاه و دگر نیمه زرد ماند  
  بر نخل بخت و گلبن امیدم ای دریغ خار بلا بماند، نه خرما نه ورد ماند  
  عمرم بشد به پای شب و روز و غم گذاشت موکب دو اسبه رفت و همه راه‌گرد ماند  
  دل نقشی از مراد چو موم از نگین گرفت یک لحظه جفت بود و همه عمر فرد ماند  
  گردون نبرد ساخت به خون‌ریز با دلم در دیده خون دل ز نشان نبرد ماند  
  خاقانیا چه ماند تو را کاندهش خوری؟ کانده دلت بخورد و جگر نیم خورد ماند