خاقانی (قصاید)/خرمی در جوهر عالم نخواهی یافتن
ظاهر
خرمی در جوهر عالم نخواهی یافتن | مردمی در گوهر آدم نخواهی یافتن | |||||
روی در دیوار عزلت کن، در هم دم مزن | کاندرین غمخانه کس همدم نخواهی یافتن | |||||
تا درون چار طاق خیمهی پیروزهای | طبع را بیچار میخ غم نخواهی یافتن | |||||
پای در دامان غم کش کز طراز بیغمی | آستین دست کس معلم نخواهی یافتن | |||||
آه را در تنگنای لب به زندان کن از آنک | ماجرای درد را محرم نخواهی یافتن | |||||
با جراحت چون بهایم ساز در بیمرهمی | کز جهان مردمی مرهم نخواهی یافتن | |||||
نیک عهدی در زمین شد جامهی جان چاک زن | کز فلک زین صعبتر ماتم نخواهی یافتن | |||||
از وفا رنگی نیابی در نگارستان چرخ | رنگ خود بگذار، بویی هم نخواهی یافتن | |||||
هر زمان از هاتفی آواز میآید تو را | کاندر این مرکز دل خرم نخواهی یافتن | |||||
قاف تا قاف جهان بینی شب وحشت چنانک | تا دم صورش سپیدهدم نخواهی یافتن | |||||
تاج دولت بایدت زر سلامت جوی لیک | آن زر اندر بوتهی عالم نخواهی یافتن | |||||
تا چو هدهد تاجداری بایدت در حلق دل | طوطی آسا طوق آتش کم نخواهی یافتن | |||||
خشکسال آرزو را فتح باب از دیده ساز | کان گلستان را ازین به نم نخواهی یافتن | |||||
حلقهی تنگ است درگاه جهان را لاجرم | تا در اویی قامتت بیخم نخواهی یافتن | |||||
جان نالان را به داروخانهی گردون مبر | کز کفش جان داروی بیسم نخواهی یافتن | |||||
عافیت زان عالم است اینجا مجوی از بهر آنک | نوش زنبور از دم ارقم نخواهی یافتن | |||||
های خاقانی، بنای عمر بر یخ کردهاند | زو فقع مگشای چون محکم نخواهی یافتن | |||||
دهر گو در خون نشین و چرخ گو در خاک شو | چون ازین و آن وجود عم نخواهی یافتن | |||||
فیلسوف اعظم و حرز امم کز روی وهم | جای او جز گنبد اعظم نخواهی یافتن | |||||
دفتر حکمت بر آتش نه که او چون باد شد | جام را بر سنگ زن چو جم نخواهی یافتن | |||||
رخش دانش را ببر دنبال و پی برکش ازآنک | هفت خوان عقل را رستم نخواهی یافتن | |||||
چرخ طفل مکتب او بود و او پیر خرد | لیکن از پیران چنو معظم نخواهی یافتن | |||||
صد هزاران خاتم ار خواهی توانی یافت لیک | نقش جم بر هیچیک خاتم نخواهی یافتن | |||||
چشم ما خون دل و خون جگر از بس که ریخت | اکحل و شریان ما را دم نخواهی یافتن | |||||
سوخت کیوان از دریغ او چنان کورا دگر | بر نگار این کهن طارم نخواهی یافتن | |||||
مشتری از بس کز این غم ریخت خون اندر کنار | مصحفش را جز به خون معجم نخواهی یافتن | |||||
از دریغ آنکه روح و جسم او از هم گسست | چار ارکان را دگر باهم نخواهی یافتن |